ابتدا و انتهای ترانههایم که واگویهای بود از دلتنگی و آنچه بر دل تنگمان گذشت تو بودی بیا. دلم برای شعرهای آفتابیات تنگ شده بیا تا باز هم ترانههایم را با نام خورشید آغاز کنم به نام نامی تو...
اورده اند روزی عربی بیابانی مجنون را دید که در گرمای تابستان بر روی ماسه ها چیزی می نویسد فریاد بر کشید که ای دیوانه در این سوز گرما ترا چه می شود چه می نویسی مجنون نگاهی کرد گفت مشق نام لیلا می کنم خاطر خود را تسلا می کنم چون میسر نیست من را کام او عشق بازی می کنم با نام او
سلام ای اشنای نا اشنا امید عقربه های زمان به کامت در جولان و ایامت نیکو باد بسی ذوق کردم انگاه که چشمانم بر واژه های مصلوبت در حرکت بود ساده صمیمی و روان با یک دنیا حرف نا گفته دوست دارم اینگونه الفاظ عاطفی را که دل ادمی را با خود به جهانی از لیلا و مجنون و وامق و عذرا سوق می دهد اما هراس من از عشق های پیتزایی این عصر نابسامان است که چونان خوره روح ادمی را می خورد بیدل فرموده است عاشقی مقدور هر عیاش نیست و گرنه انسانی که عاشق نباشد زی روحی بیش نیست در کردستان من این سرزمین شیرین و فرهاد افسانه ایی بیش نیست و مردم چنان سر در گریبان تنقلات زندگی هستنند که گویی سالهاست که بر میت عشق مویه می کنند خوشا انان که عشق وجودشان را پالایشی خدایی میکند نه زمینی به این غریب کورد و کلبه بی پروازش سری بزن
انکه با عشق بدنیا امد بدهکار خواهد مرد ایرج
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
دورد بر شما
به اینجا سر بزنید وعضوی فعال شوید.
اورده اند روزی عربی بیابانی مجنون را دید که در گرمای تابستان بر روی ماسه ها چیزی می نویسد فریاد بر کشید که ای دیوانه در این سوز گرما ترا چه می شود چه می نویسی مجنون نگاهی کرد گفت
مشق نام لیلا می کنم خاطر خود را تسلا می کنم
چون میسر نیست من را کام او عشق بازی می کنم با نام او
سلام ای اشنای نا اشنا امید عقربه های زمان به کامت در جولان و ایامت نیکو باد بسی ذوق کردم انگاه که چشمانم بر واژه های مصلوبت در حرکت بود ساده صمیمی و روان با یک دنیا حرف نا گفته دوست دارم اینگونه الفاظ عاطفی را که دل ادمی را با خود به جهانی از لیلا و مجنون و وامق و عذرا سوق می دهد اما هراس من از عشق های پیتزایی این عصر نابسامان است که چونان خوره روح ادمی را می خورد بیدل فرموده است عاشقی مقدور هر عیاش نیست
و گرنه انسانی که عاشق نباشد زی روحی بیش نیست در کردستان من این سرزمین شیرین و فرهاد افسانه ایی بیش نیست و مردم چنان سر در گریبان تنقلات زندگی هستنند که گویی سالهاست که بر میت عشق مویه می کنند خوشا انان که عشق وجودشان را پالایشی خدایی میکند نه زمینی
به این غریب کورد و کلبه بی پروازش سری بزن
انکه با عشق بدنیا امد بدهکار خواهد مرد ایرج