- من گاهی قاشقم را میاندازم
پیرمرد گفت:
- من هم همینطور
دختر بچه زمزمه کرد:
- شلوارم را هم خیس میکنم.
پیرمرد خندید و گفت:
- من هم همینطور
دختربچه گفت:
- من اغلب گریه میکنم.
پیرمرد سرش را تکان داد و گفت:
- من هم همینطور
دختر بچه گفت:
- ولی از همه بدتر اینکه بزرگترها به من محل نمیگذارند.
و گرمای یک دست پیر چروکیده را روی دست خودش احساس کرد.
پیرمرد گفت:
- به من هم همینطور
و این نیز بگذرد...!!!
مخواه از من که دست از تو بدارم
مخواه از من که تو را تنها گذارم
نگو از عشق ، من باور ندارم !
نمی بینی که من طاقت ندارم !
تو گفتی عشق یعنی بی وفایی ؟
تو گفتی از غم روز جدایی ؟
تو گفتی دست از عشقت بدارم !
تو گفتی که مهر را باور ندارم !!!
دوستتون دارم
سلام مهربون/// خیلی قشنگ بود// موفق باشی//
و این نیز بگذرد!!!
جالب بود .ولی یکم غمناک ...
با لحظه هایت مهربان و وفادار باش ، میگذرد ... میگذرد ... میگذرد ...
خیلی زیبا بود...
سلام ...
اینجا چقدر قشنگه و مهربون ...
شاد باشی .
مثل همیشه قشنگ بود و زیبا
سلام خوبی چه خوشگله اینجا شعرم عالی بید شاد باشی تا بعد
سلام
خیلی عالی بود اما اگه یکم بیشتر ادامش میدادید و به جزئیات بیشتری می پرداختید جالب تر هم میشد.
البته ببخشید من فقط نظرم رو گفتم شاید هم اشتباه باشه
درکل عالی
خسته نباشید.