قرار شد بیایی و یکبار هم که شده از زوایای اشکهایم ظهور کنی... تو ندیدهای... ندیدهای لیلایی را که این گونه غرق شده است.. زندگیم همین است! ویرانه...!
- هی نشستهای به انتظار که چی؟ این همه از او گفتی و نیامد... این همه نوشتی و ندید و نخواند... چرا اینگونه گوشه میگیری؟ آخه چته؟ این همه میروی زیر باران...؟؟؟ این همه خیس میشوی...؟ این همه انتظار میکشی... انتظار چه چیز را؟ این همه تغییر برای چیست؟ - من عادیم!! - کجای شما عادیست آخر؟ این گونه پریشان بودن را عادی میخوانید؟ این گونه... اصلا او کیست که ردپایش در همهی زندگی تو آشکار است؟ - او... او همه چیز است... او همان کسی است که به هنگام نوشتن نامش دلم میلرزد... همان اولین فرشته خدا... همان که نگاهش ویران میکند مرا و وجودش آباد.!
مهر من: مرا چه به توضیح برای اینان که نمیدانند مهر را و شور را باید زیر باران یافت؟ مرا چه به اینها؟ دیوانهام میخوانند و هیچ نمیدانند که من به دیوانگیم هم افتخار میکنم... زیر باران... دیشب با یادتان تمام کوچههای تاریک این غربت را پیاده در زیر باران بی هیچ پوششی طی کردم... پیاده... بی پوشش... دوست دارم حرف بزنم با شما... دوست دارم در عمق صدایم حس کنید که چقدر دوستتان دارم... دوست داشتم که صدای نم نم بارانی را که از وجودم میچکید بشنوید و ببینید که من این روزها از بس که زیر باران بیپوشش رفتم تب کردهام ولی امروز هم به خاطر شما زیر این باران سیل آسا رفتم تا بخوانمتان... بشنومتان... ولی هیهات...!! مهر من! امروز مرور کردم خودم را... نوشته بودم برایتان که تنها آمدم... بی نوازشی حتی... و باقی نوشته... نوشته بودم که مرگ را به دریاها سپردم که اصلا شاعر بی مشاعره به چه کار آید؟ ....ولی من باز هم میآیم... تنها حتی...!!! ********************************** چرا همیشه باید منتظر باشیم و کسی نیاید؟ چرا باید این طور شود؟!!