نمی‌داند با دل من چه می‌کند...؟!!!

شاید عاشقی ها با هم فرق داشته باشند، شاید هم نه !!!
اما من آن لحظه‌ای که دلم میریزد را بیشتر از هر لحظه‌ای دوست دارم. آن موقع که چشم کار خودش را کرده و دل، مثل اثیری آتش روی دست بال بال می‌زند...
من حس میکنم دل ریختگی هم درد دارد،اما یک درد خوب...!
از همان دردها که بچه اول دبستان به شوقش زبان به دندان لق می‌زند... از همان دردها که آدم دوست دارد طلبشان کند، بخواهدشان و نترسد! از همان دردها که...!
و من که به هر بار گفتن دوستت دارم، آن را مثل تشنه‌ای به آب طلب میکنم، میخواهم....
چند روزی است دلم فراموش کرده که چند وقت از روزهای دل ریختگی گذشته... شاید هم قاطی کرده.. مدام میریزد.. مدام کلافه است..
 مرا لبریز میکند از گفتن «دوستت دارم» ...!
 یادم می‌افتد از مهرگان، از مهر تو که دامنگیر همه لحظات زندگی من است...
دوست دارم عاشقی‌ام را فریاد بزنم... یادم میافتد کلمات فقیرند... باز دلم میریزد و من بی واژه، به صدای فرو ریختنش با لذتی دردناک گوش می‌سپارم...!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد