و بیده الخیر و هو علی کل شی قدیر ...


 
...کودکان می انگارند که فرصتی پایان ناپذیر برای زیستن دارند اما  چنین نیست و بر همین شیوه ، دهها هزار سال است که از عمر عالم گذشته است .  یعنی بقا  و  جاودانگی  را در اینجا  نمی توان جست و هر کس جز یک بار فرصت گوش سپردن به این سخن را نمی یابد . کودکان می پندارند که فرصتی  پایان ناپذیر  برای زیستن دارند اما فرصت زیستن ، چه در صلح و چه در جنگ کوتاه است ، به کوتاهی آنچه از گذشته های خویش به یاد می آوریم ...

سکوت ، زبان ناگفته فرشته هاست ... سکوت ، سر درخشش آن چشمهاست که هنوز از آن نگاه کهنه می سوزند ... بعضی کلمات را نباید خرج کرد ...  بعضی چیز ها را نباید فروخت... روی بعضی چیزها نباید قیمت گذاشت ... نباید ... . من همه چیز را فروخته ام ... همه چیز را...


 ترسم از این نیست ... ترسم از بی چیزی در  بازار شلوغی که در آن همه چیز را ارزان می خرند و می فروشند نیست ... ترسم  انتهایی است که بر آن پایانی متصور نیست ... بر انتهایی که از سوی دیگری مرا به خود می کشد ...  از هجوم دنیایی که صاف ترین لحظات مرا طلب می کند ... پنهان ترین نگاه وجودم را می خرد ... بهایش  را می دهد ... و مرا با خود تنها می گذارد  ... ترسم از تسلیم شدن است ... تسلیم ... تسلیم ...

کی ؟ این دریاها آرام می شوند ... کی من نقش آن جزیره را در آن دورها می بینم ...کی می رسد که او که خیر الفاصلین است ... کی می رسد که او که تمام لحظه های عالم مال اوست ... کی می رسد  او که مهربان است و همیشه چشمانش این پایین ما را نگاه می کند ، آن  فاصله ها را که با آن می توان از تمامی درها گذشت ، از آن در تنگی که مسیح گفته ، از آن گذرگاه عافیت که تنگ است ... نشانم دهد ؟ کی می شود که نشانم دهد و نترسم ...! نترسم ... نترسم ...
دلم می‌خواهد نه برای تو، برای کسی که شبی در انتهای آن روزهای سیاه که هر لحظه‌اش هزارشب تاریک بود، برای کسی که شبی در آن روزها که زشت‌ترین روزهای عمرم بود و پر بود از تیره‌ترین کلام عالم، پر بود از کینه، به من  مهر را آموخت، دلم می‌خواهد نه برای تو، که برای او بنویسم...

من روزهای زیادی را با کینه زیسته ام ... روزهای زیادی را که حتی یک روزشان هم برای یک  زندگی زیاد است ... من روزها با کینه زندگی کرده ام ...اما نه ... زندگی با کینه زندگی نیست ... تکرار هر روزه مرگ است ... تنفس بیمار مسلولی است که با هر نفسش مرگ را به درون می کشد ... تنفس بیماری است که  هر نفسش  تمام زیر و بم دستگاه تنفسش را پنجه می کشد  و از درون خفه اش می کند...  من روزهایی از حق زیستن محروم بوده ام  و بگذار برایت داستانی تعریف کنم  از شبی که من میهمان غریبه کسی بوده ام  و میز بانی داشته ام باران که  میزبان خوبی بود ... خوب باران ... خوب بود .. .آن خوبی که تو می دانی معنایش  چیست ... آن خوبی که هنوز هر وقت که چشمانم را ببندم و لبانم را ، به من لبخند می زند و مثل دخترک کبریت فروش  روشن می کند آن تاریکی ها را که هنوز تاریک تاریک تاریک است ...


خیلی چیزها را نمی شود فراموش کرد ... خیلی چیزهای کوچک را  نمی شود فراموش کرد


این طوفانها هنوز همه چیز را از من نگرفته اند ... هنوز چیزهایی برای من مانده است ... خیال نکن که آن حقیقی ترین هیچ گاه مجال ظهور بر پست ترین وادی را خواهد یافت ... گمان مبر که روزی این چشمهای رهگذر ، این چشمهای جستجوگر قانع ، توان راه یابی به آن گم شده را می یابند ... کلام محبت کلامی نیست که این قدر راحت میان کوچه و بازار روان شود ... 


من عزیزترین داراییم را جایی در انتهای قلبم پنهان کرده ام ... جایی که هیچ کلمه ای به آنجا نخواهد رسید ... جایی که هیچ دستی به آن جا راه نخواهد برد ... داراییم را نگاه می دارم و هر چه طوفان ، هر چه باد ، هر چه موج بیاید من چیزی از دست نخواهم داد ... آنچه ماندنی است خواهد ماند . خواهد ماند ...


تنها لحظات اندکی ، تنها ثانیه های کوتاهی  ، به کوتاهی تمامی خوابهایی که دیدم و نیمه رهایم کردند ... کوتاه ... تنها میان چشمهای اندکی  ...چیزی از آن اصل روان خواهد شد ... چیزی بی کلام ... سکوتی بی کلام ... در نگاهی کوتاه .. که عابری به عابر دیگر می کرد ... عابری که غریبه بود ... عابری که رفت ... رفت برای آن که رفتن تمام داراییش بود ... برای آن که باید می رفت ... غریب ... غریبه ... مسافر ... مثل : ربوار ...  یادت می آید باران آن شب را در آن غروب ، در آن ثانیه ها ، که تو به دنیا آمدی  ، که اگر پسر بودی ربوار ... اگر دختر باران !
ربوار : رهگذر غریب ...مسافر غریب .... ربوار ...! ربوار ...! ربوار ...!


 مرا سفر به کجا می برد ؟
کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند  ...
کجاست جای  رسیدن ...؟" 

می گفت از تمامش تنها این را دوست دارم ...که ... که ...
 دستانت را بیاور بالا از آن انتهای قلبت داد بزن ... برای تمام روزها ... برای تمام شب ها ... داد بزن ...

داد بزن و بخواه :  الهم .... رّد ... کل ... غریب ... رّد کل غریب ...

تلفن زده بود چیزهایی را یادم بیاورد ... مسخره است این چیزهایی که ما در تلفن می گوییم ؟ شاید ... من هم داشتم مسخره اش می کردم  ... گفت یادت هست گفته ام چه بنویسی ؟ گفتم خوب . خوب یادم بود ... بعد این همه سال . گفت : تو یادت هست که چه خواستی ؟ گفتی برای تو چه بنویسیم ؟ - هر چند که می دانستیم که او وصی این وصیت نخواهد بود - یادم نبود . چه می خواست باشد خواسته های بچه گانه بچه هایی که امروز فکر می کردند بزرگ شده اند . یادم نبود ... باید امروز چیز خنده داری باشد نوشته های ننوشته سنگی بر گوری که ... یادم نبود ... بگو !


گفت:

دانی که مردان مسافر کم شکیبند
هم در زمین هم آسمان ، هر جا غریبند ....

دانی که در غربت سخن ها عاشقانه است
این فصل را با من بخوان باقی فسانه است ...

 

نظرات 21 + ارسال نظر
خاله نسرين دوشنبه 26 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:36 ب.ظ http://nasrin161.blogsky.com/

با سلام وآرزوی توفیق
پروردگارا!
گردش ايام به دست
توست و آثار پنهان و
آشكارت، مبارك و متبرك است.
در اين سحرهای ملكوتی و مهتابی،
دلهای تاريك ما را با نور ايمان و تابش
معنويت از ظلمات جهل و گمراهی
نجات بخش و چشمان بصيرتی
عطانما تا با تمام وجود،
در راهت گام برداريم
و با دلی بينا به سير
در آفاق و انس بپردازيم
و از جهان زيبای آفرينشت
كام جوييم و كامروا گرديم.


آرامش دوشنبه 26 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:50 ب.ظ http://calm.blogsky.com

تو این مدت که نبودید داشتید می نوشتید این همه رو ؟
;)
سلام
خسته نباشید .
قشنگ بود مخصوصا :
دانی که مردان مسافر کم شکیبند
هم در زمین هم آسمان ، هر جا غریبند ....

فرمانروای سرزمین خورشید دوشنبه 26 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 07:06 ب.ظ http://landofsun.blogsky.com

سلام .ممنون بابت قدمتون به سرزمینم.
چشم عکس ها رو هم براتون میفرستم

مگه مهمه ؟ دوشنبه 26 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 08:21 ب.ظ

( بنام تو ای ارام جان ) ........... نمیدونستم وبلاگ به این قشنگی داری الان وقت ندارم فردا برات یه کامنت خوب میذارم ...... راستی امشب شب احیاست منو هم دعا کن جای دوری نمیره ها .... التماس میکنم .... شما ها هم دعا بفرمایید این بنده ی رو سیاه رو ....... عزت زیاد

تنها سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:50 ب.ظ

سلام
خیلی چیزها را نمی شود فراموش کرد......
خیلی چیزهایی کوچک را نمی شود فراموش کرد....................خیلی چیزها را نمیشود فراموش کرد!!!!
متنت رو سه بار کامل خوندم....عالی بود........بی نظیر...
تا بعد

دایی جان ناپلئون سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 02:16 ب.ظ

(بنام تو ای ارام جان ) ............... ای بابا این چه وضعشه دیگه دو ساعت نشستم برات مطلب غرایی نوشتم وقتی ارسال کردم چیزی ثبت نشد ؛ حیف چه مطلب خوبی بود و حیف تر که امروز دیگه نمیرسم مجددا بنویسم اگه خدا خداست فردا یه مطلب کوتاه تر مینویسم ..... عزت زیاد / التماس دعا

ابرخاکستری سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 02:18 ب.ظ http://abrekhakestari.blogsky.com

دلتنگیهایت را زمزمه کن ...
عاشق فریاد نمیزند ، زمزمه میکند ...

هامون سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:04 ب.ظ http://shouka.blogsky.com

خدایم را سپاس که اینجا نوشته ای « نو‌ » به چشم میخورد!
...............................
حالا چه؟ از اعماق قلبت او را فریاد کن!...سکوتت را می ستایم!...
اکنون نباید بخروشی!
................................
تکلیف ما چیست؟
عشق؟
حسرت؟...
ها؟
بگو!

سامان سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 07:44 ب.ظ http://metalhammer.blogsky.com

سلام
خیلی بده که آدم حافظه‌اش ضعیف باشه بازم یادت رفت؟؟؟
اگه میتونم کمکی بکنم بگید من میتونم براتون ۱۰ گ.ب هارد جور کنما:D:D:D:D:d

بابک پنج‌شنبه 29 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 01:16 ق.ظ http://tanhaei.blogsky.com

اخه تو چرا انقدر قشنگ مینویسی؟

انسان مه الود پنج‌شنبه 29 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:59 ق.ظ http://ensan.blogsky.com

خیلی چیزهای کوچک را نمی توان فراموش کرد...
و تلخی من همه از این است.

مریم پنج‌شنبه 29 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 08:46 ب.ظ http://lahzeh.blogsky.com

من چی بگم؟خودت بگو.من چی بگم برای این مطلبای طول و دراز نازنینت..

رها جمعه 30 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 07:38 ق.ظ http://abine.persianblog .com

سلام!.......واااااااااااای ! آبجی جونم چی نوشتی؟؟ واااااااااااای دلم بهونه میگیره!

عمو علی جمعه 30 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 11:22 ق.ظ http://ali-110.persianblog.com/

سلام ..... عمو جوووووون بالاخره بعد از کلی تلاش تونستم بیام و ببینم وبلاگ قشنگتو .... وای چقدر طرفدار .... راستی
عمو جووووووووووون تو این وبلاگایی که اینجا گذاشتی جایی هم واسه عموت کنار بذار ..... شاید یکی هم بیاد یه سری به وبلاگ من بزنه .... خب دیگه زیادی حرف زدم امیدوارم وقت کنی بخونی ..... التماس دعا ....... به امید دیدار ... یاعلی خدانگهدار ....

علی پارسا جمعه 30 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 06:29 ب.ظ http://WinBeta.Net

با سلام متن بسیار زیبایی بود بخصوص این جمله که نوشته بودید ؛من عزیزترین داراییم را جایی در انتهای قلبم پنهان کرده ام ... جایی که هیچ کلمه ای به آنجا نخواهد رسید ... ؛

ملیکا شنبه 1 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 10:00 ب.ظ http://zohour14.persianblog.com

به به سلام.
ابیجی خانم..واقعا که ابجی به بی معرفتی تو نوبره!!!(عکس اون که عین لبوه)...ا
درس وبلاگت را خیلی خیلی اتفاقی پیدا کردم.خیلی زیباست!!!
ولی خیلی بی معرفتی که زودتر ادرسش را ندادی یعنی ما غریبه بیودیم دیگه؟؟؟؟اصلا ببینم من را یادته؟؟؟
حالا بذار تو یاهو خدمتت خواهم رسید(عکس اون که زبونش بیرونه).
خوب دیگه نمیدونم چی بگم.راستی نماز روزه هات قبول!!من را دعا کردی که؟؟؟!!!
بازم این روزای اخر خیلی دعام کن....یا علی

صدر یکشنبه 2 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 08:22 ق.ظ http://khodkar.blogsky.com

سلام !
خم ها همه در جوش و خروشند ز مستی /
وان می که در آنجاست حقیقت نه مجاز است /
رازی که به غیر نگفتیم و نگوییم /
با دوست بگوییم که او محرم راز است/
موفق باشی.
صدر

غریب یکشنبه 2 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 02:57 ب.ظ http://baranemehr.blogsky.com/

دوست مهربان سلام..
امید که انتهای قلبت همیشه سرشار از امواج مهر باشد.
در پناه حق

بهروز وثوق یکشنبه 2 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 07:44 ب.ظ http://vosogh.blogsky.com

سلام
مثل همیشه زیبا بود

علی یکشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 11:54 ق.ظ

بی معرفت حداقل وقتی یه اثری رو سرقت می کنی اسم نویسندش رو بنویس...
همه این نوشته ها برای دانیال کشانی چرا این کارو می کنی.

مرضیه دوشنبه 6 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 12:13 ب.ظ

کارتون خیلی زشته.همونطور که علی گفته این نوشته مال دانیال.دوستاتون می تونن تو وبلاگ نامه های عاشقانه ی یک پیامبر اصلش رو پیدا کنن.براتون متاسفم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد