بخدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم برو ای طبیبم از سر که دوا نمی پذیرم مده ای حکیم پندم که بکار در نبندم که زخویشتن گزیراست وزدوست ناگزیرم نه نشاط دوستانم نه فراغ بوستانم بروید ای رفیقان به سفر که من اسیرم نه توانگران ببخشند فقیر ناتوان را نظری کن ای توانگر که به دیدنت فقیرم
سلام عمویی خدا بگم چی کارت نکنه من دارم از دوری می میرم ای کاش هرگز برادزاده من نمی شدی که این طوری گرفتارم کنی درضمن ممنون که به من سسر زدی من همیشه دارم دعات می کنم عمویی که برای برادر زاده اش دعا نکنه باید بره بمیره //// امیدوارم خوشبخت بشین خدانگهدار
به نام خالق زیبایی ها...! به به سلام! چه عجب از اونوطرفا؟؟؟راه گم کردین؟؟ شما خواهر گمشده ای هم داشتین و یادتون نبود؟؟ ادم یک خواهر به بی معرفتی تو داشته باشه که دیگه....! به سلامتی شندیم پنجشنبه یکروزه مهمیه!!(عکس اون که زبونش بیرونه)...! اتفاقا روز شنبه هم یکروز مهمی برای منه...!البته از یک نظر دیگه ها (سوء تفاهم نشه)..!دوستت بهت گفت؟؟؟قرار شد حال اون را از تو بپرسم!!کارای دنیا برعکس شده!!! خیلی حرف زدم دهنم کف کرد!!! فعلا التماس دعا و خدانگهدار...!
سلام علیکم . درد دلها با خدا کردن خوش است اشک را مشکل گشا کردن خوش است در میان میان خلوت شبهای هجر با دو چشم تر دعا کردن خوش است . انشاالله که مشکلاتتون برطرف بشه . یا حق . التماس دعا /
( بنام تو ای ارام جان ) .......... دایی جان سلام امید وارم حالت خوبه خوب باشه ؛ میدونم که گرفتار کار های مهمی هستی که حال دایی جان رو که افتاده گوشه ی خرابات نمیپرسی .... هر چند مثل عمو علی شهامت گفتن اون حرفای قشنگ قشنگ رو ندارم ولی ........ما خراب افتادگان گوشه ی میخانه ایم ... مست چشم ساغی و دیوانه ی میخانه ایم ـــــــــــ دلبر ما با نگاهی اختیار از ما گرفت ... عقل ما را جلوه ی رخسار یار از ما گرفت ........ عزت زیاد / خوشبخت باشی
تمام دیشب را به تو فکر کردم. به دیروز، به چیزهایی که گفتم، به خیلی چیزها... به سالی که بر من و تو گذشته.. تمام دیشب را و سحر را که هنوز فکر میکردم و به یاد میآوردم که چند وقت بود که با هیچ کسی حرف نزده بودم. (میدانم خیلی چیزها را هنوز نمیشود گفت. هیچ وقت دیگر هم نمیشود گفت)... دیشب وقت خواب، همان موقعی که کلمات این نامه را تکرار میکردم یادم آمد که انگار مدتهاست، مدتهاست که تنهایی مرا با تمام دنیایی که تو در آن زندگی میکنی بیگانه کرده است. یک سال گذشته است مهرمن، یک سال و من هیچ نداشتم جز فخر، جز آن یک سال، جز فخر بیشتر از تو دیدن و بیشتر از تو شنیدن و بیشتر از تو گریستن و جز، بیشتر از تو، آن راهها را که امید دارم تو هیچگاه نپیمایی، پیمودن. به تو گفتم، دیروز، و نوشتم وقتی مثل آدم بزرگها حرف میزدم که با تمام اینها، با تمام چیزها که آمد و رفت، من هنوز همانم، همان همان کودک، همان کسی که تو آن روزهای خوب میشناختی و با همان قدر خوبی اندک و کودکانهی که آن روزها در کالبد دخترکی جریان داشت. دیشب بود، دیشب بود که یادم افتاد، بعد این همه فراموشی یادم افتاد، که اشتباه کردهام. تنهایی از آنجه ما آن را «انسان» مینامیم، هیچ باقی نمیگذارد. تنهایی مسخ کننده تمام آن وجوهی است که شاکله بودن انسانی را تشکیل میدهد و تنهایی، از آدم، هیچ چیز باقی نمیگذارد، هیچ ، جز صورتکی سخت به روی وجودی شکنا و مرده. هر ذره که تنهایی آن پوسته دروغین بیرون را سخت میکند، از لطیف ترین ذرات درونت میکاهد و میکاهد و میکاهد و روزی میرسد که تو هیچ نیستی، هیچ، جز پوستهی سخت به دور درونی خالی، خالی از هر چیز، خالی از قلبی برای دوست داشتن، خالی از قلبی،..... « برای دوست داشته شدن...» من مثل آدم بزرگها حرف میزنم و اگر نتوانم دیگر بگویم که «بزرگ شدهام، آن قدر که آسمان سر بر شانهام بگذارد و های های ببارد» میتوانم بگویم که آن قدر که قیمت ماشین و خانه و زمین را بدانم و بتوانم با مردانی که قلبشان را سالهاست در خانههای اسباب بازیشان جا گذاشتهاند. گفتگو کنم. من بزرگ شدهام، آن قدر که از شیشههای دفتر کارم به ماشینهایی که زیر پایم در خیابان عبور میکنند نگاه کنم و به خورشیدی که غروب میکند، اما مهر من، غروب خورشید چه اهمیتی دارد، اگر تو، قلبت را برای نگریستن، جایی گم کرده باشی..؟؟!!!!
نخست دیر زمانی در وی نگریستم چندان که چون نظر از وی باز گرفتم همه چیز در پیرامونم به هیات او د رامده بود آنگاه دانستم که مرا از او گزیر نیست. (شعری از شاملو البته به مدد حافظه!)
بخدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم .....
موقعی خوندم که واقعا بهش نیاز داشتم
مرسی
سلام عمویی خدا بگم چی کارت نکنه من دارم از دوری می میرم ای کاش هرگز برادزاده من نمی شدی که این طوری گرفتارم کنی درضمن ممنون که به من سسر زدی من همیشه دارم دعات می کنم عمویی که برای برادر زاده اش دعا نکنه باید بره بمیره //// امیدوارم خوشبخت بشین خدانگهدار
به نام خالق زیبایی ها...!
به به سلام! چه عجب از اونوطرفا؟؟؟راه گم کردین؟؟
شما خواهر گمشده ای هم داشتین و یادتون نبود؟؟
ادم یک خواهر به بی معرفتی تو داشته باشه که دیگه....!
به سلامتی شندیم پنجشنبه یکروزه مهمیه!!(عکس اون که زبونش بیرونه)...!
اتفاقا روز شنبه هم یکروز مهمی برای منه...!البته از یک نظر دیگه ها (سوء تفاهم نشه)..!دوستت بهت گفت؟؟؟قرار شد حال اون را از تو بپرسم!!کارای دنیا برعکس شده!!!
خیلی حرف زدم دهنم کف کرد!!!
فعلا التماس دعا و خدانگهدار...!
سلام علیکم .
درد دلها با خدا کردن خوش است
اشک را مشکل گشا کردن خوش است
در میان میان خلوت شبهای هجر
با دو چشم تر دعا کردن خوش است .
انشاالله که مشکلاتتون برطرف بشه .
یا حق . التماس دعا /
ولی من نمیتونم اینجوری باشم
سلام آبجی گلم! بدجور رفتی تو خط شعر و شاعری ها!!!!
سلامی دوباره و تبریک به خاطر زندگی مشترک / زندگیت همیشه سبز باد
( بنام تو ای ارام جان ) .......... دایی جان سلام امید وارم حالت خوبه خوب باشه ؛ میدونم که گرفتار کار های مهمی هستی که حال دایی جان رو که افتاده گوشه ی خرابات نمیپرسی .... هر چند مثل عمو علی شهامت گفتن اون حرفای قشنگ قشنگ رو ندارم ولی ........ما خراب افتادگان گوشه ی میخانه ایم ... مست چشم ساغی و دیوانه ی میخانه ایم ـــــــــــ دلبر ما با نگاهی اختیار از ما گرفت ... عقل ما را جلوه ی رخسار یار از ما گرفت ........ عزت زیاد / خوشبخت باشی
تمام دیشب را به تو فکر کردم. به دیروز، به چیزهایی که گفتم، به خیلی چیزها... به سالی که بر من و تو گذشته.. تمام دیشب را و سحر را که هنوز فکر میکردم و به یاد میآوردم که چند وقت بود که با هیچ کسی حرف نزده بودم. (میدانم خیلی چیزها را هنوز نمیشود گفت. هیچ وقت دیگر هم نمیشود گفت)... دیشب وقت خواب، همان موقعی که کلمات این نامه را تکرار میکردم یادم آمد که انگار مدتهاست، مدتهاست که تنهایی مرا با تمام دنیایی که تو در آن زندگی میکنی بیگانه کرده است.
یک سال گذشته است مهرمن، یک سال و من هیچ نداشتم جز فخر، جز آن یک سال، جز فخر بیشتر از تو دیدن و بیشتر از تو شنیدن و بیشتر از تو گریستن و جز، بیشتر از تو، آن راهها را که امید دارم تو هیچگاه نپیمایی، پیمودن.
به تو گفتم، دیروز، و نوشتم وقتی مثل آدم بزرگها حرف میزدم که با تمام اینها، با تمام چیزها که آمد و رفت، من هنوز همانم، همان همان کودک، همان کسی که تو آن روزهای خوب میشناختی و با همان قدر خوبی اندک و کودکانهی که آن روزها در کالبد دخترکی جریان داشت.
دیشب بود، دیشب بود که یادم افتاد، بعد این همه فراموشی یادم افتاد، که اشتباه کردهام. تنهایی از آنجه ما آن را «انسان» مینامیم، هیچ باقی نمیگذارد. تنهایی مسخ کننده تمام آن وجوهی است که شاکله بودن انسانی را تشکیل میدهد و تنهایی، از آدم، هیچ چیز باقی نمیگذارد، هیچ ، جز صورتکی سخت به روی وجودی شکنا و مرده. هر ذره که تنهایی آن پوسته دروغین بیرون را سخت میکند، از لطیف ترین ذرات درونت میکاهد و میکاهد و میکاهد و روزی میرسد که تو هیچ نیستی، هیچ، جز پوستهی سخت به دور درونی خالی، خالی از هر چیز، خالی از قلبی برای دوست داشتن، خالی از قلبی،..... « برای دوست داشته شدن...»
من مثل آدم بزرگها حرف میزنم و اگر نتوانم دیگر بگویم که «بزرگ شدهام، آن قدر که آسمان سر بر شانهام بگذارد و های های ببارد» میتوانم بگویم که آن قدر که قیمت ماشین و خانه و زمین را بدانم و بتوانم با مردانی که قلبشان را سالهاست در خانههای اسباب بازیشان جا گذاشتهاند. گفتگو کنم.
من بزرگ شدهام، آن قدر که از شیشههای دفتر کارم به ماشینهایی که زیر پایم در خیابان عبور میکنند نگاه کنم و به خورشیدی که غروب میکند، اما مهر من، غروب خورشید چه اهمیتی دارد، اگر تو، قلبت را برای نگریستن، جایی گم کرده باشی..؟؟!!!!
...
این روزهای سخته ادامــــــــــــــــه ...
...
لیلای عزیزم یه چیزی رو باور میکنی؟امروز از صبح داشتم این شعر رو زمزمه می کردم!آخ که دلم چقدر برایت تنگ شده.
نخست دیر زمانی در وی نگریستم چندان که چون نظر از وی باز گرفتم همه چیز در پیرامونم به هیات او د رامده بود آنگاه دانستم که مرا از او گزیر نیست.
(شعری از شاملو البته به مدد حافظه!)
...سعدی بارانمان کردی عزیز