و خدایی که در این نزدیکی است...!!!

دفتر سیاه مشق شبانه‌اش را گشود و برای لحظه‌ای به ... ، به مجموعه‌اش به کارش، به محیط و مناسباتش، به عملش و خانه‌های سیاهی که او را در برگرفته، اندیشه کرد. متبسم سیگار نیمه سوخته را آتش زد، دم غلیظی گرفت و در چشم‌انداز نگاهش حسن (یه شخصیت حقیقی که هست و...؟!) را دید، مطمئن و امیدوار، ایستاده بر خاکی که از آن برآمده بود! خاکی که از آن خرسند بود، خاکی که بدان تفاخر می‌کرد، خاکی که وعده دیدنش را داد و عمل نکرد! یا فرصت نکرد. چند جرعه از محتوای سرد فنجانش را سر کشید و در بایگانی ذهنش گشتها زد و کوشید که بیاد آورد در طول عمر پرشکست خویش، به چند حسن برخورده‌ست؟! حسن‌ها را دید، یک به یک، چند نفری بیش نبودن! که البته هیچ تعجبی هم نداشت، به عبارتی زیادم بود، چرا که به جز ... هیچ خبری از آن چند نفر دیگر نداشت با حسرت آهی کشید و در برابر هجوم واژه‌ها عقب نشست: اسامی که مهم نیست مش حسن! مفاهیم و اصولی که ما را به راه می‌برد، مهمه! ما گاومون نمرده مش حسن!‌ ما هنوز زنده‌ایم، نفس می‌کشیم، نوشابه می‌خوریم، زندگی می‌کنیم و کم و بیش می‌دانیم که دل خصم چه پر کین است! ما ره گم کردگان دیار نیستی، ما همراهان تنها، تن‌های تنها، که نمی‌دانیم بودنمان آنگاه به شدن می‌انجامد که به چگونگیش اندیشه کنیم! اندیشه به کار خویش، به راه خویش، به حال خویش و آینده‌ای که در راهست. آری مش حسن زندگی رسم خوشایندیست، منتها نه برای با همان بی هم، نه برای ما که از پشت روزنه‌ای به تماشا نشسته‌ایم! روزنه‌ای که همواره تصاویری ثابت و یکسان را به رخمان می‌کشد تا مرغ ذهنمان خانگی شود، پا بسته و دست بسته و خسته با چرخشی در مدار صفر درجه برای ورچیدن دانه‌هایی که گاه گلوگیر می شود تا پرده در افتد و ما بی چرا زندگان آموخته شویم، اجتماعی شویم، امروزی و عادی شویم و هر یک بناچار برای بودنمان دلیلی بیابیم که بسیار منطقیست، منطقی که با حقیقت آدمی بیگانه‌ست، بیگانه بیگانه بیگانه! منطقی همه گیر که هیچ گریزی از ان نیست، منطقی که حاکمین و محکومین و مغضوبین و مظلومین را به ناکجا می‌برد، ناکجاآبادی که در آن هیچ کس قادر به درک و فهم دیگری نیست! ناکجا آبادی که بیخودی و بی خویشی ما را عیان می‌سازد تا انسان هزاره سوم اینچنین گیج و گنگ و ملول در پیله تنهایی خود ساخته‌اش انگشت حسرت به دندان گزد! (آدمها را نمی‌دانم) زبان به کام کشید و بیاد آورد که براستی هیچ خط و خبری از حسن اولی (۱) در ذهنش نیست، پسرک تنها و غریبی که حتی نمی‌دانست پدرش کیست و زیر کدامین سقف بی بنیادی پا به عرصه وجود نهاده‌ست! بغض دلگیری را در خود حس کرد و به سختی از خاطرش گذشت که هیچگاه فرصتی دست نداد تا جدول ناتمام او را کامل کند، جدول ناتمامی که بی شک قادر به حلش بود! با اینحال به جز چند کلمه افقی و عمودی چیز دیگری از او نمی‌دانست، فقط می‌دانست که کودکیش به هیچ گذشت و جوانیش به هیچ تر و با کوله باری از هیچ، زن و بچه شوهر مرده‌ای را اختیار کرد که قربانی هیچ شده بودند! هیچ در هیچ، گره در هیچ! شاد و مست و ملنگ، فارغ از دو جهان، درگیر خور و خواب و راحت و شادی! با عمری گذران که هیچ اعتمادی به تاریخ مصرفش نبود. فقط می‌دانست که او به مانند بیشمار آدمیان پیرامونش، تابع شرایط بود! مواد خامی بود که تحت تاثیر شرایط ساخته می‌شد و به مصرفی می‌رسید که منظور بود، شیئی متحرک و گویایی که هیچگاه فرصت نیافت که با واژه متغیر لاسها بزند، حالی بکند و اندیشه کنان دریابد که تابع متغیر بودن نیز می‌تواند سرآغاز فصل سترگی در زندگی پوچ و بی معنی آدمی باشد سیگاری آتش زد و در پناه حلقه‌های دود تبسم سردی بر چهره‌اش نشست، دمی گرفت و در حیاط خانه‌ای که عروسی بود، حسن (۲) را دید با کت و شلواری شکلاتی و عصایی که در جابجایی یاریش می‌داد بطرفم آمد و با سلامی دوستانه یخ گفتگو را آب کرد و گفت که دوست ... است (همان یار موافق که آنروز عروسیش بود) گرم صحبت بودیم که ... آمد، در لباس عروسی و خوشحال از اینکه بحث داغ است و کمبود او احساس نمی شود، از آ» روز به بعد در چند نمای کوتاه و بلند، گاه دونفری و گاه سه نفری با هم بودیم! حرف و بحث و حدیث و دیگر هیچ، آنها با هم همسفر بودن، سفرهای جورواجور! زمینی و هوایی، در حالی که من ساکن و سرد و خموش منتظر روزهای نیامده بودم، روزهایی که در راه بود! روزهایی که هیچ تضمینی برای دیدنشان نبود، روزهایی که حسن را آورد، حسنی که قادر بود با عصایی که در دست داشت، چنان متحرک و فعال به پیش رود که من در ذهن خویش بدان اندیشه کنم و حضورش را با خرسندی پذیرا باشم. ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ مدتی بود دلم میخواست یه چیز درستی بنویسم.. یه چیزی که ارزش خوندن داشته باشه، ولی من (که بی هیچم) و در نیمه راه عمرم و یاران نیمه راه، چون دزد کام دیده پراکنده از برم! و من غمناک و بی امید، دیرجوش و بی خروش، هنوز در صدد مقاومت و پایداری هستم در حالی که میدانم باید بسرعت بنای تاریخی ۲۰ و چند ساله را خراب کنم و طرحی نو دراندازم! طرحی که هیچ باب میلم نیست، فقط اقتضای محیط و شرایط موجودست، هر چند که اگر باب میلم هم بود کار بسیال مشکل و طاقت فرسایی بود! چرا که ساختن و تخریب هر یک قواعدی دارد که در هر حال باید رعایت شود، در حالی که من نه درک ساختن دارم نه توان تخریب! بنابراین راهی بجز تصفیه و بازسازی برایم نمی‌ماند که این امر مرا از محیط و مناسباتش دور می‌کند و همچون گذشته حاشیه نشین و ناظر (تا یار که را خواهد و لطفش به که افتد) چشم به راه آینده! و این یعنی همان نسخه قدیمی که منجر به ساخت بنای تاریخی بیست و چند ساله شد! بنایی که بودش به از نبودش است، بنایی ارزشمند که حافظ بقا و هویت من است، هویتی که پاسداری از آن (در این زمانه پرشتاب) چندان سهل و آسان نیست. در خاتمه با امید به اینکه دلتان بیدار و جمعیتان جمع باشد شما را به خدایی می‌سپارم که چاره ساز و بنده نوازست، به خداییکه در این سرزمین (که هر کاری مجازست) آدم بدان نزدیکترست!
نظرات 17 + ارسال نظر
دایی جان ناپلئون دوشنبه 24 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 07:01 ب.ظ

( بنام تو ای ارام جان ) ............ دایی جان نمیدونم اخیرا چه اتفاقی افتاده که همه دارند کلاس بالا مینویسند و هیچ توجه ندارند که امثال منه کم سواد چطوری باید از دو دو تا چهار تا بسازم ... اخه دایی جان نمیشه اون فیتیله رو یه کم پایین بکشی و زیر دیپلم بنویسی که من هم حالیم بشه .... ولی خوب از اونطرف از داشتن خواهر زاده ای فرهیخته و اندیشمند به خودم می بالم ..............چون شد اول عشق تو بر من نصیب .... پس بگویم ( لیس لی الا حبیب ) ــــــــ چون به حبت شد مرا دل استوار ..... پس مرا داخل مکن در سوز نار ــــــ چون سپردم حب تو با قلب خویش .... پس نباشد دوزخم راهی به پیش ــــــ چون مرا باشد بسویت احتیاج .... پس تویی بر درد فقر من علاج ــــــ‌چون تویی دانا مرا بر هر نیاز .... پس مرا شایسته گفتن ؛ بر تو راز ـــــــ چون نباید دم زنم از ماجرا ...... پس ببندم لب بر این چون و چرا ......... عزت زیاد / سر فراز باشی

[ بدون نام ] دوشنبه 24 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:13 ب.ظ

سلام خوبی خوشگله مگه نه بای

هامون سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:35 ق.ظ http://shouka.blogsky.com

۱- هم دردیم
۲- باید باز بخوانم
۳-خسته م
۴- دریاب
۵- همان ۴

شامگاه سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 08:50 ب.ظ http://aaloonak.persianblog.com

شبی که می نالیم
چگونه باورمان شد که عشق درمان است؟
چگونه ؟آه
هنوز خاطره ها می جوند دل ها را
چو زخم های گرسنه
کسی نمی داند
تو هم نمی دانی که پشت پنجره شب کسی ست سرگردان

مریم سه‌شنبه 25 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 09:48 ب.ظ http://lahzeh.blogsky.com

خیلی زیبا بود عزیزم.عجب آدمای عجیبی هستیم ها!

مهر تو چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:47 ق.ظ http://mehreto.blogsky.com

مهربان یار همیشه همراه
سلام...میتونم احساس خوب شمارو درک کنم.زیبائی زندگی به درک نعمت های الهی بستگی داره ،در این مسیر پر پیچ و خم فقط کسانی متنعم میشوند که به خویشتن خویش بر گردند و در این رابطه اندیشه کنند...مهرت افزون باد

صدر چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 07:21 ق.ظ http://khodkar.blogsky.com

سلام !
ساختن و تخریب هر کدام قاعده ای دارد اما لذت هر ساختنی زمانی قشنگه که زهر تخریب رو دیده و چشیده باشیم !
موفق باشی
صدر

عاشق چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 08:59 ق.ظ http://af.blogsky.com

سلام
زیبا و ....

ابرخاکستری چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:15 ب.ظ http://abrekhakestari.blogsky.com

سلام
تو خوبی ؟
مطلبت رو خوندم اما اجازه بده نظری راجع بهش ندم تا همینطور قشنگ باقی بمونه .

نازی چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 02:09 ب.ظ http://niyaz.blogspot.com

سلام
خیلی زیبا بود
انگار اتفاقات زندگی خودم رو با قالب و اسمهای دلخواه خودت نوشتی عزیز دل
دلم براتون واقعا تنگ شده
چرا دیدنم نمیای نازنین
باید گفت از زیبایی اصل نظر دادن بهش اشتباه محض
فقط زیبا بود
مثل خدا که زیباست
و تفسیری هم بجز خودش براش نیست
پایدار باشی مهربان عزیزم

انسان مه الود پنج‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 10:13 ق.ظ http://ensan.blogsky.com

گیج و گنگ و ملول...
وسرگردان!

شلمان پنج‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 10:30 ق.ظ http://faraamooshkhaaneh.persianblog.com

چقدر این نوشته گوشه بلاگت زیباست.....

مسعود پنج‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 05:18 ب.ظ http://3tadoost.blogsky.com

سلام همشهری
چطوری ؟!!

مریم و سعید پنج‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 09:48 ب.ظ http://saghf.blogsky.com

سلام . ترجیح می دم اول مطلبتونو با تعمق بیشتری بخونیم ... شاد باشید.

سامان شنبه 29 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 02:01 ق.ظ http://metalhammer.blogsky.com

سلام
این خیلی بهتره که شما از منم فعال‌ترین

جاوا برای شما شنبه 29 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 03:19 ق.ظ http://java4u.blogsky.com

سلام دوست عزیز .
وبلاگ بسیار خوبی دارید تبریک میگم.
به من هم سر بزنید . و نظرتون رو در مورد تبادل لینک بگید.
موفق و پیروز باشید.

فرزاد یکشنبه 30 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:40 ق.ظ http://www.dangerkids.blogsky.com

سلام وبلاگ باحالی داری پیش ما هم بیا. خوشحال میشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد