بیدک الخیر...

" هزاران سال از عمر زمین گذشته بود و همواره جسم زمین فرسایش یافته بود تا روح آن آباد شود ...
کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام . "

... و حالا او - به آغوش من پناه آورده بود که همه چیز را گریه کند.. همه زندگی اش را... پریشان حال بود ... اما کند خودش را... و برایم گفت که شب گذشته - شب.. بیابان.. تنهایی... - گفت که چه کشیده.. گفت که فقط در آن شب فقط خدا را صدا میکرده... خدا... خدا...  
دیدم که همه با اشک و آه آمده اند برای وداع... برای خداحافظی...
و دخترک که نشسته بود گوشه ای و زار زار گریه می کرد... تنها... تنهای تنها... مثل باقی عمر... زنی نزدیک شد و می بوسیدش... تسلیت می گویم...
می گفت همه عمر جنگید... همه عمر برای فرزندانش تلاش کرد... برای شادی شان... برای خوشبختی شان... و در لحظات آخر نیز بچه ها را صدا می کرد...
تمام راه .. دیشب... فکر می کردم... فکر می کردم... و باور نمی کردم...
اما بگو.. تو برایم بگو ... برایم بگو از آن شب تاریک در دل آن بیابان... برایم بگو از آن شب در نیمه شهریور... بگو که حقیقت نداشت... بگو که آن ظرف خرما... بگو آن زجه ها و گریه ها... بگو آن فریادها... حقیقت نداشت... بگو که خواب بوده ام ... به حرمت این روز... به حرمت امام هفتم... به حرمت جد بزرگوارش... 
گفتم من .. ایمان دارم که حضور او.. همچون سایه ای بر سر فرزندان هست...
نمی دانم... نمی دانم... ریه هایم عجیب بوی کافور گرفته اند... شاید هیچ سنگی شنوای دردهای نگفتی مان نباشد... سنگ، که بنشیند و بشنود نه حتی آدم که بفهمد و کلمه بگوید و بخندد یا اشک بریزد یا کاری کند... چه آنها که دورادور اشک می ریزند و دست تکان می دهند و چه اینها که گاه وقیحانه تا یک وجبی صورت پیش می آیند و احساس نزدیکی می کنند.... کف قهقاه شناور این مردم همانقدر از حقیقت دریا دور است که ابتذال اشکهایشان از حزن آه آنکه انسان است ...
حالا خوب می دانم بعضی زخمها را نمی شود نشان هر کس داد ... بعضی دردها را نمی شود حتی خم به ابرو آورد .. اینجا حتی نمی شود آرزوی مرگ کرد...دریغ ! در الفبای این مردم حتی مرگ معنای منحرفی داشت .. .. برای اینها مردن به مثابه منتفی شدن است و مرگ ضایعه ای ظالمانه که در کابوسی از تابوت و قبر و کافور پیچیده شده ... چشمها آنقدر مفهوم زننده ای دارند که حتی آدم نمی تواند تلفظشان کند و بگذرد زبان اینها از جنس آنچه بگوید نیست... تا کی باید لبخند زد ... 

و چشمانت با من گفتند
 که فردا
روز دیگری است..

نظرات 3 + ارسال نظر
آرزو شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 10:24 ق.ظ http://www.aznegah.persianblog.com

خیلی قشنگ بود عزیزم مرگ را چه زیبا به تصویر کشیدی و همچنین حس لطیف مادر بودن را. کاش همه چیز به قشنگی کلام تو باشد حتی مرگ که اینگونه اسمش وحشت به جان می‌اندازد ولی با بیان زیبای تو حتی مرگ هم زیباست.

رضا شنبه 21 شهریور‌ماه سال 1383 ساعت 03:44 ب.ظ http://didar.blogsky.com

سلام مرسی از لطفت تو هم خیلی قشنگ و پروانه ای نوشتی

خیال واهی سه‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1383 ساعت 11:51 ق.ظ http://rezaairf2002.persianblog.com

سلام .
خوب بود.
ولی یه کم کلامت مشکل داشت .
البته شاید هم من با این کلامها مشکل دارم .
کاملا با این نظر که فردا روز دیگری هستو با دیروز و گذشته فرق داره مخالفم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد