لحظهها میگذرند ، بی هیچ تحرکی ...
مثل کابوس، مثل مرگ...
خستگی تن، خستگی فکر، خستگی روح (چه کسی روح ما را تسکین خواهد داد؟!)
آیا تو دوباره به من لبخند خواهی زد ؟
همدیگر را میرنجانیم بدون دلیل ..
تو با ناخنهایت روح مرا خراش میدهی، من به عمق زخمم فکر میکنم..
تو خشمگین میشوی، من به یادگاری که از تو ندارم فکر میکنم
تو فریاد میزنی، فریاد میزنی، فریاد میزنی، فریاد میزنی...
من میترسم، من گریه میکنم، من وحشت میکنم، من گریه میکنم،
من میدوم، من گریه میکنم، من به تو پناه میبرم، گریه میکنم...
روزها به همین تلخی میگذرند...
کدامیک از درختانی که زیر سایه شان با هم قدم زدیم، قسم بخورند
تا تو صداقت نگاهم و پاکی عشقم را باور کنی؟!
خیلی زیبا بود
خدا را فراموش نکن اشکهایت مقدس است مانند گریه ابر
متولد ماه مهر من،گاهی در همین تلخی ها به باور می رسم و از پشت پرده اشک حقایقی را می بینم که اگر این پرده نبود دیده نمی شد.انسان با نخستین درد آغاز می شود...
*همین جوری دلم برات تنگ شده!!
سلام!
....... لحظه ها شاید اینقدر تلخ و سنگین هم نباشن!
.....لحظه ها شاید همیشه تلخ و سخت نباشن!
....لحظه ها شاید همیشه بد نباشند!
.....لحظه ها شاید همیشه هم به کام نباشند!.....
موفق باشی
صدر
کجایی خواهر مهربونم؟
سلام!
قرار فیکس شد !
http://1st-gharar.blogsky.com/
می بینیمتان
======> موفق باشی
سلام!
.... امیدوارم دوباه ببینیمت!
..... راستی فکر کنم جای گفتن یه تبریک خالی بوده!
مبارکه!
موفق باشی
صدر
سلام ..... مدتها بود که اینجا نیامده بودم ..... ببینم مگه شما خواب هم می بینید؟؟!! .... نکنه کلاغه بهتون خبر داده؟.... موفق باشید ... یا حق.
تا همیشه روزهای دور به یادت می مونم...