سال جدید برای همه مبارک باشه ، آرزو میکنم همه ما به اوج آرزوهامون برسیم.

ما هم سال جدید رو با کمی سرماخوردگی شروع کردیم و خدا را شکر بهتر شدیم، میلان عزیزم بزرگ شده ، کاملا صحبت میکنه و دل من رو میبره ، انقدر حس خوبی به من میده که دوست دارم با بقیه تقسیم کنم، ایلیا مدرسه میره و دوستای خوبی داره ، زبانش بهتر شده و اعتماد به نفسش هم خیلی بیشتر شده، هر روز شاهد پیشرفت و بزرگ شدنش هستم، با همدیگر خیلی خوب بازی میکنند، عالی ، لذت میبرم از موش و گربه بازی کردنشون ، انگار با بزرگ شدن بچه ها و شاید خود ما،  گرفتاریها هم بزرگتر میشند، یا اینکه تو دل ما جای بیشتری باز میکنند، به هر حال ما هم مشغول تدارکات زندگی هستیم، من و مجید تمام سعی و تلاشمون رو میکنیم که زندگی خوبی بسازیم.

دیروز هم یک پسر دیگه به جمع خانوادگی ما اضافه شد، و مامان من صاحب یک نوه دیگر شد، به خواهر عزیزم تبریک میگم برای تولد فرزندش و به مادرم هم همینطور. 


طعم زندگی


آن وقت ها چقدر زندگی فرق میکرد، چه رویاهایی در سر داشتم، چه نوجوانی ای داشتم، چه جوانی ای ، چقدر دوست داشتم آینده متفاوتی از الان داشته باشم، چه پر هیجان بودم، چه پر انگیزه ، باهوش و پی گیر ، نمیدانم چه شد، نمیدانم بر سر آن همه رویا و آرزو چه آمد، نمیدانم چه اتفاقی این وسط افتاد که راه من رو عوض کرد ، بی ان که خود بخااهم ، اما میدانستم ، از همان اول میدانستم که این راه راهه من نیست، میفهمیدم که این زندگی ، زندگی من نیست، جایی که بودم چیزی نبود که میخواستم ، خیلی بی تجربه تر ، خیلی کوچکتر بودم از آن که بخااهم این مسیر را عوض کنم، زندگی برایم تعریف شد، همینطور آرام آرام و من شدم دنباله روی راهی که انگار مرحله به مرحله با چراغی در مقابلم روشن میشد، من اما ایمان به این راه نداشتم، من نمیخواستم، اما میرفتم ، بی شکوه ، بی بهانه ، قلبم دنباله راه فرار بود ، پاهایم اما همراهی نمیکرد، و من بی آنکه بخااهم همه ی طراوت و جوانی ام را به پای زندگی خودم (خودی که از خود ، که با خود هم بیگانه است ) ریختم و گذشتم ، هنوز هم همینطور است ، هنوز هم میگذرم، هنوز هم قلبم در دنیای دیگری سیر میکند و من همچنان در راهی که بودم قدم بر میدارم، شاید با عشقی بیشتر ، شاید با انگیزه ای بیشتر ، و گاه نفرتی که همه زندگی را در یک لحظه به کامم تلخ میکند و من میشوم همان دختری که راه فرار را جستجو میکرد، افسوسی ندارم بر گذشته ، فقط حسرتی هست بر کودکی ام و تنهایی ام .

عشق








گاهی با شنیدن آهنگی سفر میکنم به خیلی دور ، گاهی با شنیدن کوچکترین ترانه عاشق میشم، عاشق همه روزهای سبز و زیبائی که داشتم، دلم سخت تنگ میشه برای جوونی ، برای دوستیهای اون موقع ، برای عشق، دلم تنگ میشه برای دلهرهای روزهای دبیرستان ،،،، اما هیچ وقت بر نمیگرده ، هیچ وقت، و برای ما فقط حسرتی بر دل باقی می مونه ، 
سر که برگردانم ایلیا هست با همه بازیهای بچگانه و شعور و شخصیت خوبی که داره و این برای من قابل ستایش هست و اون طرف میلان عزیزم با همه شلوغی و بازیگوشی عقل از هوشم میبره،  خدا را شکر برای وجود پر از عشق و زندگی اونها 
و کار من جز ساختن یک آینده روشن و کمک به رشد فکری و اجتمائی برای انها نیست ، 


دیشب مهمون داشتم، سر میز گفتم: نمیدونم این الویه خوشمزه شده یا نه،  یکی از مهمونها گفت: محشره ، خیلی خوشمزه هست ، خواهر شوهرم گفت: اصلان خوب نیست ، مزه اش رو دوست ندارم، یک دفعه وا رفتم، 




نمیدونم چی شد که غرق شدم

نمیدونم چی شد که گم شدم، 

توی این زندگی گم شدم،

یادم رفته روزهای دل واپسی رو 

دیگه به خاطر ندارم ، 

انقدر غرق در این روزمرگی شدم که انگار بخشی از خاطراتم پاک شده 

تو چطور ؟ تو هنوز یادت هست ؟

تو همه ی اون روزهای قشنگ رو به خاطر داری، هنوز هم به یاد من هستی ، 

اون همه عشق رو به خاطر داری 


من انگار یک آدم دیگه شدم،

روزگارم بوی اون وقت ها رو نمیده، دغدغه های من عوض شده،


من همه ی وقتم برای بچه هام میگذره

باهاشون قایم باشک بازی میکنم، باهاشون میرقصم، باهمدیگه ورزش میکنیم ، شعر میخونیم ، با همدیگه میخندیم، 

با مریضی شون مریض میشم ، با اونا تب میکنم، با خندشون میخندم ، و غصه شون من رو غصه دار میکنه 


میبینی ؟ من تنها نیستم، حتا در فکر خودم، وقتی ندارم که به گذشته فکر کنم، همه ی فکر و ذهن من در امروز زندگی میکند 


می بینی این هست روزگار من 

----------------------------------------------