
ابر ِخشمام آبستن است
از نهانجایات برون آ
تا توفش ِتوفانام را بیآزادم
تا که در آسیمهگی موج نویام
بر آشوبام،
رقص ِ ترسان و لرزانات را به نگاه بخندم
خواهمات یافت
در اسارت خشمام،
به موجام فراخواهمات برد،
به آنجا، به بهشت برینات خواهم برد،
در آنجا از بوی تند کشتار بیدار میشوی
و والیان و جماعت بیمایه را،
بازندگان ِبازی من را در ضجه و ندبه به سوگ خواهی دید
ابر خشمام آبستن است
تدبیر و فند-ات را میهیچیم
آه! بیا که غمین-قلبام بد میتپد!
خوشدارم اندوهاش را به خون ِرنگینات به خواب کنم
خوشدارم به گناه ِنگونبار-ات، بیماریام را در آن خواب جشن گیرم
به! تازه-زخمی گشاده برای لشتن
کشتار آغاز شده...
بوی خون
در چهرهام، قاتلات را دیدهای
هراسان در شبانگاه،
لرزان
در نماز-ات نیستیام را هزار نذر میکنی
در چهرهات، چهرهاش را میبینم
میخشمم..
خیانتات بس
در چهرهات، تصویر قاتلاش را دیده بود
من آمدهام، از سوی او
دیر شده..
نماز نکن