
انگار خواب دیدهام
پرنده کوچک نقرهای را که پرواز میکرد
و ردی از نور در آسمان بر جای میگذاشت
او میآمد
نزدیک و نزدیکتر میشد
و من از تبلور این رویا بر خود میبالیدم
میدیدم که در آسمانام
اما نگاهم را از آسمان میدزدم
چشم بر هم مینهم
و خود را رها میکنم
دالان نقرهای بی انتهاست
ولی چشمان من، بیطاقت تر از این نگاههاست...!