دیشب مهمون داشتم، سر میز گفتم: نمیدونم این الویه خوشمزه شده یا نه، یکی از مهمونها گفت: محشره ، خیلی خوشمزه هست ، خواهر شوهرم گفت: اصلان خوب نیست ، مزه اش رو دوست ندارم، یک دفعه وا رفتم،
وقت کشتن گاو، اولدوز آنقدر گریه و بیصبری کرده بود که همه گفته بودند از غصه خواهد ترکید. دیشب هم شام نخورده بود و تا صبح هذیان گفته بود و صدای گاو در آورده بود. برای خاطر همین ، بابا به زنش سپرده بود چند روزی دختره را ولش کند و زیاد پاپی اش نباشد. زن بابا فقط گفت: بچه اینقدر دست و پا چلفتی ندیده بودم. چراغ هم بلد نیست روشن کند. حالا دیگر از پیش چشمم دور شو! اولدوز رفت به صندوقخانه. زن بابا چراغ دیگری روشن کرد و به شوهرش گفت: بوی نفت دلم را به هم می زند. تابستان بود و پنجره باز. زن بابا سرش را از پنجره بیرون کرد و بالا آورد. بابا لباسهاش را کنده بود و داشت خرده شیشه ها را جمع می کرد که خواهر زن بابا با عجله تو آمد و گفت: خانم باجی ، گوشتها مثل زهر تلخ شده. زن بابا قد راست کرد و گفت: چه گفتی؟ گوشتها تلخ شده؟ پری تکه ای گوشت به طرفش دراز کرد وگفت: بچش ببین. زن بابا گوشت را از دست خواهرش قاپید و گذاشت توی دهنش. گوشت چنان تلخ مزه و بدطعم بود که دل زن بابا دوباره به هم خورد. چه دردسر بدهم. بابا و زن بابا و پری با عجله رفتند به آشپزخانه. اولدوز و عروسک سخنگو در روشنایی کمی که به صندوقخانه می افتاد داشتند صحبت می کردند. اولدوز می گفت: شنیدی عروسک سخنگو ، پری چه گفت؟ گفت که گوشت گاو برایشان تلخ شده. عروسک سخنگو گفت: من خیال می کنم گاو گوشتش را فقط برای آنها تلخ کرده. توی دهن تو دیگر تلخ نمی شود.
در آشپزخانه ، بابا و زن بابا و پری دور اجاق جمع شده بودند و تکه های گوشت را یکی پس از دیگری می چشیدند و تف می کردند. هنوز مقدار زیادی گوشت از قناری آویزان بود ، گذاشته بودندش که فردا یکجا قورمه کنند. بابا تکه ای برید و چشید. نپخته اش هم تلخ و بد طعم بود. گفت: نمی دانم پیش از مردن چه خورده که این جوری شده. زن بابا گفت: هیچ چیز نخورده. دختره زهر چشمش را روش ریخته. اکبیری بدریخت!.. بابا گفت: گاو را بیخود حرام کردیم ، هی به تو گفتم بگذار از قصابی گوشت گاو بخرم ، قبول نکردی... زن بابا گفت: حالا گاو به جهنم ، من خودم دارم از پا می افتم. بوی گند دلم را به هم می زند... پری بازوش را گرفت و گفت: بیا برویم بیرون.
بابا چیزی نمی گفت. برگشت اولدوز را نگاه کند که دید اولدوز تکه های گوشت را از قابلمه در می آورد و با لذت می جود و می بلعد. یکهو فریاد زد: دختر ، اینها را نخور. مریضت می کند. همه به صدای بابا برگشتند و اولدوز را نگاه کردند و از تعجب بر جا خشک شدند. بابا یک بار دیگر گفت: دختر ، گفتم نخور. تف کن زمین. اولدوز گفت: بابا ، گوشت به این خوبی و خوشمزگی را چرا نخورم؟ پری گفت: واه ، واه! مثل لاشخورها هر چه دم دستش می رسد می خورد. زن بابا گفت: آدم نیست که. اولدوز تکه ای دیگر به دهان گذاشت و گفت: من تا حال گوشت به این خوشمزگی نخوردهام.
سلام .. بابا اعتماد به نفست کجا رفته .. تو که همیشه قبل از خوردن کلی تعریف میکردی و ولع آدم رو چند برابر میکردی .. نباید خودت رو وا رفته نشون میدادی ..
غذاهات حرف نداره .. یاد اون ماکارانی افتادم .. بچهها یه ماکارانی اوردم .. اینو داره اون داره .. (یادته لیلا) واقعاً یادش بخیر .. روزهای خوبی با هم داشتیم .. بچهها رو ببوس وقت کردی دوتاعکس بذاری بد نیست ... به مجید سلام برسون
مهشید
دوشنبه 14 شهریورماه سال 1390 ساعت 09:22 ق.ظ
سلام. مهتاب راست می گه! اونو ولش کن از خودت بگو دو شب پیش یادت کرده بودم. دلم انفدر برات تنگ شد که نگو. یاد این افتادم که وقتی زیاد میخندیدی یه دفعه .... میکردی به همسر سلام برسون و جوجه هاتم ببوس
اولویه های تو همیشه خوشمزه است. خواهر شوهرت خیلی .... زیادی خورده ناراحت نشو عزیزم از حسودیشه
وقت کشتن گاو، اولدوز آنقدر گریه و بیصبری کرده بود که همه گفته بودند از غصه خواهد ترکید. دیشب هم شام نخورده بود و تا صبح هذیان گفته بود و صدای گاو در آورده بود. برای خاطر همین ، بابا به زنش سپرده بود چند روزی دختره را ولش کند و زیاد پاپی اش نباشد.
زن بابا فقط گفت: بچه اینقدر دست و پا چلفتی ندیده بودم. چراغ هم بلد نیست روشن کند. حالا دیگر از پیش چشمم دور شو!
اولدوز رفت به صندوقخانه. زن بابا چراغ دیگری روشن کرد و به شوهرش گفت: بوی نفت دلم را به هم می زند.
تابستان بود و پنجره باز. زن بابا سرش را از پنجره بیرون کرد و بالا آورد. بابا لباسهاش را کنده بود و داشت خرده شیشه ها را جمع می کرد که خواهر زن بابا با عجله تو آمد و گفت: خانم باجی ، گوشتها مثل زهر تلخ شده.
زن بابا قد راست کرد و گفت: چه گفتی؟ گوشتها تلخ شده؟
پری تکه ای گوشت به طرفش دراز کرد وگفت: بچش ببین.
زن بابا گوشت را از دست خواهرش قاپید و گذاشت توی دهنش. گوشت چنان تلخ مزه و بدطعم بود که دل زن بابا دوباره به هم خورد.
چه دردسر بدهم. بابا و زن بابا و پری با عجله رفتند به آشپزخانه.
اولدوز و عروسک سخنگو در روشنایی کمی که به صندوقخانه می افتاد داشتند صحبت می کردند. اولدوز می گفت: شنیدی عروسک سخنگو ، پری چه گفت؟ گفت که گوشت گاو برایشان تلخ شده.
عروسک سخنگو گفت: من خیال می کنم گاو گوشتش را فقط برای آنها تلخ کرده. توی دهن تو دیگر تلخ نمی شود.
در آشپزخانه ، بابا و زن بابا و پری دور اجاق جمع شده بودند و تکه های گوشت را یکی پس از دیگری می چشیدند و تف می کردند. هنوز مقدار زیادی گوشت از قناری آویزان بود ، گذاشته بودندش که فردا یکجا قورمه کنند. بابا تکه ای برید و چشید. نپخته اش هم تلخ و بد طعم بود. گفت: نمی دانم پیش از مردن چه خورده که این جوری شده.
زن بابا گفت: هیچ چیز نخورده. دختره زهر چشمش را روش ریخته. اکبیری بدریخت!..
بابا گفت: گاو را بیخود حرام کردیم ، هی به تو گفتم بگذار از قصابی گوشت گاو بخرم ، قبول نکردی...
زن بابا گفت: حالا گاو به جهنم ، من خودم دارم از پا می افتم. بوی گند دلم را به هم می زند...
پری بازوش را گرفت و گفت: بیا برویم بیرون.
بابا چیزی نمی گفت. برگشت اولدوز را نگاه کند که دید اولدوز تکه های گوشت را از قابلمه در می آورد و با لذت می جود و می بلعد. یکهو فریاد زد: دختر ، اینها را نخور. مریضت می کند.
همه به صدای بابا برگشتند و اولدوز را نگاه کردند و از تعجب بر جا خشک شدند.
بابا یک بار دیگر گفت: دختر ، گفتم نخور. تف کن زمین.
اولدوز گفت: بابا ، گوشت به این خوبی و خوشمزگی را چرا نخورم؟
پری گفت: واه ، واه! مثل لاشخورها هر چه دم دستش می رسد می خورد.
زن بابا گفت: آدم نیست که.
اولدوز تکه ای دیگر به دهان گذاشت و گفت: من تا حال گوشت به این خوشمزگی نخوردهام.
سلام .. بابا اعتماد به نفست کجا رفته .. تو که همیشه قبل از خوردن کلی تعریف میکردی و ولع آدم رو چند برابر میکردی .. نباید خودت رو وا رفته نشون میدادی ..
غذاهات حرف نداره .. یاد اون ماکارانی افتادم .. بچهها یه ماکارانی اوردم .. اینو داره اون داره .. (یادته لیلا)
واقعاً یادش بخیر .. روزهای خوبی با هم داشتیم .. بچهها رو ببوس وقت کردی دوتاعکس بذاری بد نیست ...
به مجید سلام برسون
سلام. مهتاب راست می گه!
اونو ولش کن از خودت بگو
دو شب پیش یادت کرده بودم. دلم انفدر برات تنگ شد که نگو. یاد این افتادم که وقتی زیاد میخندیدی یه دفعه .... میکردی
به همسر سلام برسون و جوجه هاتم ببوس
گفتی که منم ماه نشابور سرا
ای ماه نشابور نشابور تو را
آن تو تو را و آن ما نیز تو را
دیگر بنگویی که خصومت ز چرا
شخصی بد ما به خلق می گفت
ما سینه ی او نمی خراشیم
ما خوبی او به خلق گوییم
تا هر دو دروغ گفته باشیم
خواهر شوهره دیگه