لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های ترادریافته ام
با لبانت برای همهی لبها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان ،
و در گورستان تاریک باتو خواندهام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندهگان بوده اند
دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن میگویم
بسان ابر که با طوفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من
ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست
«شاملو»
بلاگ جالبی داری
تبریک و موفق باشی
سلام
موافقین بهم لینک بدیم؟
سلام دوست عزیز
راستش من از شاملو چیزی سر در نمی آورم
خودم نمی دانم چرا
؟
ولی شاملو طرفداران زیادی دارد!
که باز هم برای من جای سوال است
موفق باشی
اما تو ای بهترین ؛ای گرامی
ای نازنین تر مخاطب
اما تو ؛ بی شک عجیبی
مریم تر از مریم ؛؛آن زنی که زائید طفل خدا را ؛
پاکی تو ؛ پاک و بزرگ و نجیبی .
تو روح روییدنی ؛سحر سبز جوانه
تو در خزان غم آلوده زندان
چون صد سبو سبزنا ؛مژده صد بهاری
گم کرده های دلم را - چه تاریک !
آئینه روشن بی غباری
تو خوشترین خنده سرنوشتی
ای باور وعده های خداوند
زیباترین گوشه های بهشتی
.
.
.
.
ای آشنای غم و شادی من
عشق تو زیباترین راستی ها؛
زندان و آزادی من.
خیلی نوشته های قشنگی نوشته ای
باز هم از شاملو بنویس
برای شما یهترین آرزوها را دارم
خدانگهدار
حسرت دستهای نازت
داره آبم میکنه
گرگر یه دست عاشق
داره داغم میکنه
چی می شد تو باورت
سادگیه عشقم بود
چی می شد دستهای نازت
همیشه یارم بود
چی می شد دلت منو همینجوری باور داشت
دستهامون نیاز من نیست
ناز آشناییه
نگامون تو چشم خورشید
طعم جابجایه
میون شهر محبت
اینهمه نامهربون
بیا از پنجره عشق
ببینیم
همه مهربونیمون
صدایم کن
ـ ای عشق
صدایم کن
ـ ای عشق
صدایم کن
از پشت این جستجوی همیشه ... !