انگار روز ها را تنها با این قرآنهای دم غروب که می پیچد توی هواست اندازه می گیرند . انگار این همه دقت ، این همه سعی در اثبات رفتن روزها همه هیچ بوده است ... دم غروب است و این بار این نامه را خالی از هر لحنی ، از هر طنین صدایی ، این بار این نامه را ساده ساده می نویسم . مثل تمام چیزها که ساده شروع شد ... مثل تمام چیزها که هیچ کس برای آمدنشان فکری نکرد ، مثل خیلی چیزها که یک روز چشم باز کردیم و دیدیم هستند ... مثل تمام آنها ... مثل تمامشان ... و الان حس می کنم که همه شان دستانشان را داده اند به هم و دارند دور من می چرخند ...
حس می کنم روزی همه چیزها به هم می رسند . تمام آن اول ها به تمام این آخرها ... روزی ابتدا و انتهای داستانهای ما ، هم را قطع می کنند : ساده ... ساده ، ساده مثل آن چیزی که اول بودند . آن اول که در دنیا هیچ چیز نبود ، ما بودیم و داستان شروع نشده مان و خدا ... خدا ... در آن ابتدای "خلوت" که از خلوتی می توانستی صدای برگهای پاییزی را زیر پاهایت بشنوی ...
خیال می کنی خیلی چیز از دست می دهم اگر مثل آن قدیمها بنویسم ، اگر مواظب کلمات و ارزش هنری شان نباشم ؟ خیال می کنی خیلی چیز از دست می دهم اگر آن قدر دیر به دیر بنویسم که بازدیدکنندگان این صفحه بشوند نصف و آن نصف هم بشود نصف ... و باز ...
من هم خیال می کردم . من هم خیال می کردم و روزها با این خیالها زیستم . من روزها با این خیالات زیسته ام که این ابتدای اوهام دنیایی است که در آنم و ...
این یک نامه خداحافظی است . این نامه قرار است خداحافظی کند ، از خیلی چیزها ... از خیلی چیزها ... و مگر می شود ... و مگر من بارها امتحان نکرده ام و نشد ؟ خیلی چیزها آن ته ته دلت خانه می سازند و خداحافظی ... خداحافظی ... . گفتم می دانی آن بدرقه هایی که تو را می کشند ، تو را به بند می کشند ... آنها ... من هنوز در بند این بدرقه ها بودم . در بند این نگاههای آخر . در بند خداحافظی هایی که همیشه تو را می کشند به لحظات از دست رفته ...
ما رها بودیم ، رها به هم رسیدیم و رها هم دیگر را بدرقه کردیم . رها ... رها ... صدای پرنده در قفس صدای آزادی نیست . صدای پرنده هم نیست . صدای هیچ چیز نیست و برای خدا یاد بگیر که هیچ وقت از صدای پرنده های در قفس لذت نبری ... یاد بگیر و قول بده که هیچ وقت پرنده ای را در قفس نخواهی ... پرنده اگر پرنده باشد در قفس می میرد ... مثل ماهی قرمزهای کوچولوی توی تنگ سفره هفت سین ... مرغ و ماهی ندارد ... قفس هیچ چیز باقی نمی گذارد ...
من روزها داد زدم ، روزها ... روزها گریستم ...نمی دانم در کنار کدام رودخانه و رود بود ، اما نشستم و گریستم ... روزهای طولانی دیگری شعار داده ام ... شعار ... روزهای دیگری فریاد زدم و مست شدم ، از طنین آوایم و از طنین تکرار حروف و کلمات ... این سان روزها و روزها گذشته است ، روزهای زندگی ... روزهای رفته ... و امروز من از تمام این روزها پشیمانم ... پشیمانم و خوشحال ، خوشحال که هنوز می توانم برگردم و به آنچه کرده ام نگاه کنم ، به آنچه گفتم ، به آنچه نوشتم ...
و امروز تنها ، تنها می خواهم که گاهی ، در سکوت ، با صبر ، نجوا کنم ... نجوا ... مثل تمام دعاهای زیر لب ... دلم می خواهد نجوا کنم ، تمام دعاهایی را که آموخته ام ...
شاید من آن قدرها هم فرق نکردم ، شاید در تمام این خطوط از همان ابتدا همه چیز با کمی تغییر به همان شکل باقی مانده است . همان قدر آشفته ، همان قدر تنیده ... همان قدر بد ... شاید من هنوز در بند داستانی ام که روزهایی که خیلی کوچک بودم ... خیلی ، برایم از کتابخانه می گرفتند و می خواندند . آن افسانه آمریکای لاتینی ، آنانسی که عنکبوتی بود که در روزهای خوب زندگی اش آدم بود و در روزهای بد عنکبوت ... من هنوز آن داستان را به یاد دارم و هنوز دوستش دارم و بعید می دانم که روزی فراموشش کنم ... و فکر می کنم این محبت بی دلیل نبودست.
زیاد شد . زیاد شد و کلمه چه می آورد با خود جز تیرگی ، جز کژتابی . جز پشیمانی . پشیمانی از تمام کلماتی که از من بود و درباره من بود و می گفت من و می خواند من . پشیمانی از هر چه که حدیث نفس بود و حتا آن قدر شجاعانه نبود که این من را زیر هزار اسم دیگر پنهان نکند .
این نامه قرار است خداحافظی کند . از خیلی چیزها ، از باران ، از بارانها و سیلها و رگبارهایی که روزی بر این خانه باریده اند . از شبهای بارانی که دیوار این خانه را تا صبح می شستند و از طنین صدای پیرمردی که تنهایی برایش هیچ چیز باقی نگذاشته بود جز بازی با کلمات ... باید خیلی چیزها را از در و دیوار این خانه جمع کنم و ببرم آن ته ، آن ته ته که چشم هیچ کس نبیندشان ...
چه فرقی می کند ؟ گیرم که نصف شوند و آن نصف هم بشود نصف و آن قدر کم شوند که جز یکی باقی نماند ... جز یکی که می دانم که باقی می ماند و خوب تر می دانم که نه معشوق من خواهد بود و نه محبوب من و دوست من و اصلا هم نمی خواهم بدانم که کیست و کجاست ...
و گاهی فکر می کنم که یک دلیل ، برای خیلی چیزها بس است ... خیلی چیزها ...
این نامه قرار است ...
خداحافظ باران !
خداحافظ ... !
سلام دوست عزیز از اینکه با وبلاگتون آشنا شدم خوشحالم به وبلاگ حقیر هم قدم رنجه بفرمائید . التماس دعا
من روزها گریستم و گریستم و تکرار کردم گریستنم را. فریاد زدم و مشق کردم فریاد زدن را.
من هم دلم تنگ است. غمگینی اما تنها نیستی.اینجا همه چیز بوی غم می دهد. اما سلام شادی هم می اید.به امیدش....
نمیدانم چه قصدی
چه رویدادی در پیش است!
...این حکایت خداحافظی...این پشیمانی از پی روزهای رفته...
چقدر؟
چقدر بغض در دل نهان داری! ها؟
سلام!
متن بسیار عالی و زیبایی بود.
طاعات و عباداتت قبول!
عیدت هم مبارک .
موفق باشی
صدر
سلام
گاهی کلمات آنقدر خالص اند که انگار دارن صدات میکنن،لحن شما صادقانه است و وقتی آنرا شنیدم احساس کردم دارن میریزن رو صورتم من امروز صورتم را با کلام شما شستم...
همه ی بلاک سکایی ها باحالن...مثل شما و خیلیای دیگه که سر زدم.
سلام
متن خیلی قشنگی بود
با اجازت من یه قسمتی از اونو توی یه وبلاگ استفاده کردم
موفق باشی دوست خوبم ... ( همشهری عزیز (; )
سلام.
چجوری از همه اینایی که گفتی خداحافظی کردی ؟
سلام خیلی قشنگ می نویسی خیلیییییی دلم برات تنگ شده دوست دارم مهربونم
سلام دوست من .دیگه از اعضای شیشه ای سرزمین منی.لینکت رو گذاشتم و امیدوارم همسایه های خوبی برا هم باشیم/.
آرزومند به اوج رسیدن آرزوهایت.یاس سفید
مهربان عزیزیم - حتما تغییر کردی - حتما - خداحافظی زیباست - به او سپردن زیباست - چرا که همه چیز متعلق به اوست ... هر کجا که هستی برات سعادت و خوشبختی آرزو می کنم ... در پناه حق - دوستت دارم عزیزم - همیشه ...
سلام مهربان
من در پی غمهای خود بودم .
گاهی یک دلیل برای همه چیزها بس است .
و گاهی همه چیز برای یک دلیل بس است .
بازم که یادت رفت
سلام عزیز
ممنون که سر زدی....
دنیای عجیبیه...
بر قرار باشی....
عزیزم لیلا جان.اگه بدونی چقدر دلتنگیهات رو دوست دارم.اگه بدونی چقدر دلم به درد میاد وقتی می بینم قلب مهربونت چقدر دلتنگه.قول بده دیگه خداحافظی نکنی همینجوری که وبلاگتو باز کردم دیدم پایین آخرین مطلبت نوشتی خداحافظ.قلبم ریخت.فکر کردم میخوای ببندی اینجا رو...شاد باشی خواهر گلم.
این را به فاله نیک میگیرم ...
سلام خوب باشی همیشه میدونی اگه با بارون خداحافظی کنی بارون از تو خداحافظی نمیکنه چون اون رحمت خداست وهمیشه میباره
سلام.یعنی چی؟نگو که میخوای از اینجا خداحافظی کنی؟؟؟اخه چرا؟؟.....
خداحافظی تازه اول سلامه .
قطعا تحولی در پیشه و قطعا خوب و مثبت .
نقد یک نفر از خودش و مرور در رفتارهای گذشته قدم اول خودسازی هست .
( " در ضمن بیاین یاد بگیریم که از صدای پرنده توی قفس شاد نشیم ... " )
سلام مهربان
من هم نمی دونم این خداحافظی از ما بود یا از خود به خود رسیدن ؟؟؟؟
امیدوارم ترکمون نکنی
نوشته هات منو بارها و بارها به خودم بر میگردونه نازنین
شاد زی مهر افزا
اومدم داشتی قرآن میخوندی.التماس دعا.
سلام
بی معرفت شدی به ما سر نمی زنید
سلام ............ خوبی عمو ......... امیدوارم که روزگاری شیرین و با صفا داشته باشی ...... عمویی وبلاگت خیلی قشنگ و پیشرفته است ولی یه کم سنگینه سخت لود میشه در هر صورت همه اش برای من خیلی عزیزه چون مال یکی از بهترین برادرزاده های روی زمینه ........... خدا به قلمت سرعت و به فکرت حکمت عنایت بفرماید ...... انشاء الله ..... خدانگهدار
امشب کاسه های شیر هم خجل هستند...امشب مادران یتیمان بر عبس میپایند...
خدا به همرات..
ولی کاش می موندی و مبارزه می کردی
همین...
خیلی خوبه که خودت و به خدا سپردی
امیدوارم حافظ همه داشته هات باشه
و ایبکه این شروع یه صبح دیگست.مگه نه؟؟؟؟؟؟!!!!!!!
آدما یه چیزایی تو زندگیشون دارن که براشون دل خوشی میاره! مثل همون بارون....نمیشه از خیلی چیزا خداحافظی کرد!....ما با بعضی هاش به دنیا میایم و بدون بعضی هاش از دنیا میریم!.....کاش هیچ وقت خدا دلخوشی هاتو ازت نگیره! کاش!