دیروز روز سختی بود. برای ایلیا واکسن زدیم و طبق معمول تب کرد و تمام شب را بیدار بود و گریه میکرد...
بدترش این است که من تنها باید جور همه آرزوها را به دوش بکشم و هر از گاهی، نسیمی از جانب دوست!!! می وزد روی صورتمان، باز هم من میمانم و تصمیمی که جز یک انتخاب، انتخاب دیگری در سر راهت قرار نمیدهد.. یا باید به آینده و آرزوهایت پشت کنی یا باید مثل سرباز بجنگی و بجنگی تا از این زندگی که هیچش نصیبت بود باز هیچ نصیبت شود! آدمهای زندگیت شعورشان را پشت لبخند مضحکشان پنهان کردند و نیشخند میزنند و کار خود میکنند.. چارهای جز تسلیم برایت باقی نمیگذارند... همه چیز درست در لحظهای اتفاق میافتد که گمان میکنی خوشبختی در آغوش توست... اما ، تو یا باید پشت کنی به آینده و آرزوهایت یا باید تسلیم شوی!
ماه مهر جانم!چه قدر خوشحالم که اینجا رنگ عوض کرده و
می خواهی مرتب بنویسی.
نمیدانم از ینجا چه قدر می شود ار باز تنهایی هایت کم کرد.اما به چشمهای معصوم آن عکس پایین نگاه کن.چرا تسلیم پس؟
...بوی خیال می آمد٬آنروزها...
سلام
مرسی از اینکه به ما سرزدی.
یهکم دیر شده ولی تولد ایلیا مبارک.ایشالا موفقیت ش رو ببینید.