بزرگترین گناه من
ای شاه پری دریا چشم!
دوست داشتن کودکانهی تو بود!
(کودکان عاشقان بزرگند...)
نخستین (و نه آخرین!) اشتباه من
سادگیام بود!
آماده بودنم
برای حیرت از عبور سادهی شب و روز
و برای هزار پاره شدن
در راه کسی بود که دوستش میداشتم!
تا از آن پارهها شهری بسازد
و آن گاه
ترکم کند!
لغزش من دیدن کودکانهی جهان بود!
اشتباهم،
بیرون کشیدن عشق از سیاهی به سوی نور
و گشودن آغوشم
هم چون دریچههای باز
به روی تمام عاشقان!!!
صدای حادثه می آمد، صدا، صدای شکستن بود
کسی دوباره فرو می ریخت، کسی که مثل خود من بود
صدای ریزش رویایی که گیسوان طلا را سوخت
صدای گمشده مردی که در تدارک رفتن بود
همیشه قسمت او سرگیجه های لکنت و لعنت ... آه
همیشه آینه گی می کرد، همیشه سنگ فلاخن بود
به سرزمین صداهایی که مثل سایه، سترون بود
دوباره شرم و فراموشی، دوباره لکنت جاویدان
دوباره مرده پرستی که اسیر وسوسه تن بود
...
« نگاه خیس اهورایی»، هنوز مسئله ام این است
چقدر گیج و نفهمم آه... چقدر مساله روشن بود
جست و جویی از ورای جست و جو
من نمیدانم تو میدانی بگو
حال و قالی از ورای حال و قــــــال
غرقه گشته در ورای ذوالجلال
درست و غلط ماجرا را نمیدانم ولی آنچه روشن است، دفتر بازیست با قلمی که تشنه نوشتن است. از چه؟ از کجا؟ از کی؟ از حال !!! از داد یا بیداد زمان!؟!!
دستم یاری نمیکند... نوشتن برایم سخت است... واژهها غریب و تنها و هیچ معنا و مفهومی را در نظرم جلوهگر نمیسازند، حالی دارم که نپرس... که گفتنی نیست... که شنیدنی نیست... که درد وخیمی است که با تار و پود جان آدمی سر و کار دارد...
اکنون که به گذشته، که در گذشته... به حال که همچنان حال است... به آینده که وهم آلوده رویائیست فکر میکنم چارهای ندارم جز آنکه گرفته، سرد، خموش در خویش پرسه بزنم... پرسه در هیچ... پرسه در بیخودی... پرسه در اضداد خویش غرقه شوم تا بناگاه از دوردست خودم... از جایی از اینجا دور... از همین نزدیکی آوای گنگی شنیده میشود که به من میگوید: مستقیم برو.. به کجایش چندان مهم نیست... زیرلب تکرار میکنی: من نمیدانم... و بیدرنگ میپرسم: اما چگونه... پاسخی نمیشنوم... خنده تلخی آزارم میدهد تا همچنان در گرد خویش در روی زمین بگردم تا راهی بیابم... فکر میکنم راهی نیست... نوری نیست... تاریکی انتها ندارد... با این حال نمیدانم، براستی نمیدانم چرا اینهمه دلم روشن است!!!
شاید بخاطر آنست که حوادث بیشماری را پشت سر گذاشتهام و از هر یک نمایی دارم که مرا از جست وجوی در باد خسته نمیکند... شاید بخاطر آنست که به خود میگویم: تو یکی نهای هزاری، تو چراغ خود بیفروز... شاید حدیث شمع و گل سوختن پروانه است... نمیدانم... آنچه میدانم این است که در سن بیست و ... سالگی هنوز کودکی هستم ناتوان، که رفتن و رفتن و بازآمدن را میآموزد و هیچ فکر نمیکند که ره به کجا میبردش، در نظرگاهش دوست و دشمن یکی است، به همین خاطر در چهره همگان میشکفد و کاری ندارد که دگران چه میکنند و چه میخواهند... در گذرگاه زمان رهگذریست که در برابر دزد قاضی میایستد و با پرچم عشق و ایمان و امید... کار و تلاش و سکوت... خشم و غرور و انتظار... گام در وادی حیرت میگذارد تا همگان مات و مبهوت از دری به در دیگری بزنند و او را از خاطر خویش محو سازند... همگانی که دروغ میگویند و نیک میدانند که قاسطین و مارقین و ناکثین چه روزگار سیاهی را به ارمغان آوردهاند و چه متاع بیارزشی را به یغما میبرند... با اینحال او برایش فرقی نمیکند... کودکیست که همچنان.. همچون گذشته، صبحگاهان صدای برخاستنش در فضای جاری زندگی میپیچد و با خنده و گریهای به راه میافتد... از جایی به جایی... از زمانی به وقت دیگر... از خوراکی به خوراک دیگر... از روزی به شب دیگر و با واژهگانی غریبتر از خویش به خواب میرود تا تقویم ایام معتبر باشد!!!
نمی دانم کدام شب بود شبی که خواب آن چشمان غریب را دیدم
چشمانی که بی تاب می نگریست
و تمنای نگاهی که شأن نزول پریشانی کلامم شد از آن پس...