گاهی میفهمی... چیزی را... حقیقتی را که خزیده میان برگ برگ زندگیت... روزی اینجا نوشته بودم که «آخرین کسی که برایم مانده» و آشنایی برایم نوشته بود که باز هم خوب است... خوب... که فرق است بین صفر... و یک... و این که یک نفر مانده باشد و هیچ کس نباشد... فرق است... فرق و خیرست که باز هم آن یک نفر برایت مانده... همین چند روز پیش بود که فهمیدم تمام شدهاند. آدمها، تمامشان، آن یک هم صفر شده بود...!!!
شکایت نمیکنم، اما
آیا واقعاْ نشد که در گذر همین همیشهی بیشکیب،
دمی دلواپس تنهایی دستان من شوی؟
نه به اندازه همصدایی نفسهایمان!
به اندازه زنگی...
واقعاْ نشد؟
واقعاْ انعکاس سکوت،
تنها حاصل
فریاد آن همه ترانهروبروی دیوار تو بود؟
نگو که نامههای نمناک من به دستت نرسید!
نگو که باغچهی شما،
از آوار آن همه باران
قطعهای هم نصیب نبرد!
نگو که ناغافل از فضای فکرهایت فرار کردم!
من که هنوز همین جا ایستادهام!
کنار همین شمشادها، شعرها، شکوهها،...
هنوز هم فاصلهی ما،
همان هفت شماره پیشین است!!!
دیگر نگو که در گذر گریهها گمش کردی!
نگو که نشانیم را از یاد بردهای...
آیا خلاصه تمام این فراموشیهای ناگفته،
حرفی شبیه دوستت نمیدارم...تو
در همان گفتگوی دور از گلایه و گریه نیست؟
خواب یا بیدار ؟ فرقی هم نمیکند... تنها من بودم و من... تنها! حتی تو نیز نبودی!
چشمهایم؟!
نه!!!! چشمهایم را هم از من گرفته بودند... فکر کردند که رفتهام به دنیای دیگری ولی من که هنوز همینجا بودم... چشمهایم بسته بود ولی میدیدم! تو را دیدم که نوشتی... نوشتی و تمام نشدی...!
چشمها... چشمها...
همهاش همین بوده! همه به چشمهایم نگاه میکنند و نمیفهمند!...
چشمها... چشمها...
- گفتهبودم برایت شاخه گلی میآورم!
نه! مرا با گل چیده شده چکار است؟ گلها را وقتی دوست دارم که به شاخه باشندو در خاک اسیر... مثل من که زمانی بارانم که از دیدههای تو چکیده باشم... دوست دارم باران را ! و تو را عزیز باران دیدهی من...
- هر طرف را که نگاه میکنم، چشمها هستند، به شکل حزنی میمانند مبهوت!
چشمان من مبهوتند؟! شاید... همین چشمها!! همین چشمها بود که تو را خواند و در تو غرق شد...
چشمها... چشمها...
من قصر دارم! شما جای بازی برای من دارید یا که تنها قصر را دیدهاید؟
من قصر را ندیدهام... قصری وجود ندارد وقتی تو نباشی... من میخواهم در کنارت بزرگ شوم... دستها با هم.. دلها با هم.. قلبها با هم.. و چشمها... چشمها هم دریا شوند با هم و برای هم...!
- اصلاْ نمیشد فهمید وهم را مینویسید یا حیرانی، مرگ یا زندگی، عشق یا نفرت!
ولی من میفهمم...! تو عشق را فریاد میکنی و نفرت را سکوت و من از سکوت نفرتت دارم کر میشوم!
از صدای عشق بلندتر است این سکوت! باور کن مومن!
- اگر میخواهی حرف بزنی قلبت را بیاور...!
قلبم را؟
مگر از قلبم چیزی هم مانده که به تو بسپارم که من قلبم را در شدت اعتمادم به تو نزد تو جا گذاردم! به تو بخشیدمش به آسانی! به کسی از جنس باران!
تو که میدانی زیر آوار قلب ماندن چقدر درد دارد... درد!
- شما سالمید؟
نمیدانم! شاید! همهی اینها که میخواهند مرا نگه بدارند دچار گمانند و گمان نمیتواند جای حق را بگیرد!
نفس میکشم! به زور همان طور که تو به زور نفس میکشی! خودت نوشتی و گفتی!! فرقی هم دیگر نمیکند که خوب نفس بکشم یا به زور... هر دو یکی است برای من! وقتی که تو رویا را در دنیای مجازی پاره کردی و من دیدم که برای پاره کردن قلب من چه بهایی را پرداختی که سرت را در میان زانوانت گرفتی و اشک ریختی ولی از روی غرور لبخندی که توانستم... توانستم که او را از خود جدا کنم!
- ماندن؟
هرکسی را رفتنی است که رفتنش علتها دارد و هر کسی را هم که ماندنیست ماندنش را حکمتیست!
- حالا چه؟ چه داری برایم؟
حالا خودم را ورق زدم و رسیدم به صفحههای خالی...!
مثل تو... حال من سکوت میکنم مثل پیشترهای تو که سکوت میکردی!
برای بخشیدن به تو چه دارم؟ چه چیز را میتوانم برای تو در کولهی خالیم پیدا کنم که لایقت باشد؟
- من با اشک مانوسم! شما چطور؟ اشکهایتان را! اشکهایتان را به من هدیه دهید...
باشد... ببین برایت اشک آوردهام... اشک... نگاهم را... چشمهایم را... چشمهایم را...
ماه مهر... این همهی کولهام است... دنیای اشکهای نابهنگام... لبخندهای حزنانگیزی که ندیدنشان بهتر از دیدنشان است...! و سفر...!