در من شک لانه کرده بود
دستهای تو چون چشمهیی به سوی من جاری شد
و من تازه شدم
من یقین کردم
یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم
و در گهوارهی سالهای نخستین به خواب رفتم، در دامانات که گهوارهی رویاهایم بود
و لبخندِ آن زمانی، به لب ام برگشت...
با تن ات برای تنام لالایی گفتی
چشمهای تو با من بود و من چشمهایام را بستم.
چرا که دستهای تو اطمینانبخش بود...
صدایت میزنم. گوش بده! قلبم صدایت میزند
شب گرداگردم حصار کشیده است و من به تو نگاه می کنم.
چرا که هر ستاره آفتابی است. من آفتاب را باور دارم.
من دریا را باور دارم و چشم های تو سرچشمه ی دریاهاست....
احمد شاملو