نقاب...!



صورتم را می‌آرایم
و با طرح لبخندی از آینه دور می‌شوم
به تو می‌پیوندم
بی آنکه دستمالی بر سر ببندم
***
اما تو مپندار
که غمی با من نیست

به پاس صمیمت‌های تو ...!




ثانیه‌های من پر شده از هوای ماندن
همه‌ی لحظه‌هایم بوی زندگی میدهد..
می‌بینم و می‌روم و می‌خوانم و می‌خندم...
وقتی در کنار تو هستم زمان را از دست میدهم...
من مست می‌شوم و دلتنگ میشوم وقتی به چشمهایت خیره شده‌ام...
با عشق به چشمهایت نگاه می‌کنم ، و از خنده زیبایت دلم غنج می‌رود...
و تو باز هم با آن معصومیت نهفته در چشمهایت مرا می‌بری به دورها...
و من احساس می‌کنم که در لحظه می‌روم و غرق می‌شوم در طراوت حضورت...
قدر همه این روزهای خوب با هم بودن را می‌دانم...
قدر ثانیه‌های با تو بودن را می‌دانم...
بهار حضورت همیشه در زندگیم سبز باد...