دلتنگی

مدتی بود که همه چیز یکنواخت بود. انگار قلبم مرده بود. هیچ نوری در قلبم نبود. گم شده بودم در دنیای اطرافم. پر از خشم بودم و چون دنیا به کام نبود فکر میکردم باید انتقام بگیرم. امیدها و آرزوهام گم بودند. ناامیدی تو ذهنم و روحم رخنه میکرد. گریه میکردم به نداشته‌های بی ارزش. من عقب مونده بودم. از خودم . از قلبم . از آینده. از امیدواری. از خوشبختی.  اما کلامی شنیدم که قلب پر از خشم من رو نرم کرد. انگار پر شدم از روح خداوند. عجیبه که اون همه عصبانیت و خشم و کینه از قلبم بیرون رفت. انگار خدا همه چیز رو برام آسون کرد. جلوی روی من پر از راه بود که من میتونستم انتخاب کنم و من فقط و فقط به گذشت کردن و پست سرگذاشتن مشکلات فکر کردم. این ایده‌ای که به فکرم اومد عالی بود. دعا میکردم پشیمون نشم از سکوت و آشتی. اما نشدم. مشکل بزرگی که داشتم حل شد. با کمک خدا. چون فهمیدم در مقابل کسی که من رو آزار داده نباید مثل خودش برخورد بکنم. من انقدر کامل نیست که بتونم دیگران رو بر اساس کمبودها و رفتارهاشون داوری کنم. پس خودم رو کنار میکشم و می سپرم دست خدا.     

---------

پس از این ماجرا ، روزهای خیلی تلخی رو گذروندم . از دست دادن پسرعموم که خیلی خاطره ازش داشتم به شدت من رو تحت تاثیر قرار داد. تنهایی عمو و .... خیلی تلخ و غم انگیز بود. به زندگیش فکر میکنم و انگار که یک چیزی این وسط بلاتکلیفه . انگار زندگیش یک مشق تموم نشده است. یک راهی که تا نیمه رفته . انگار انتظار ما بی فایده است. برگشتی نیست. اما فکر من خاطره‌هاش رو دنبال میکنه . خنده ها و شیطنتش . شوخی ها و گاهی حرف های الکی و ... . فکر من این روزها در خاطره‌های سعید زندگی میکنه. دلم برای شنیدن صداش تنگ شده. کاش زمان به عقب برمیگشت.  

 ------ 

و حالا شکر زندگی من برای وجود این دو پسر نازنین هست که شروع هر صبح با اونها شروع یک زندگی پر از عشق هست. ایلیا پر از عشق و محبت و گرمی هست. خیلی زیبا و شیرین صحبت میکنه . هر روز صبح رو با صبح به خیر گفتن و بوسیدن من و میلان شروع میکنه. هر روز صبح میگه مامان لطفا شیر و کیک . هر روز صبح که از خواب پا میشه نگران هست که الان دورا و دیگو (کارتون مورد علاقه‌اش) تموم میشه. و صبح رو با تلویزیون شروع میکنه. وقتی با کامپیوتر کار میکنه میگه ۳ تا بیشتر بازی نمیکنم چون چشمم درد میگیره باید برم پیش دکتر. بعد کامپیوتر رو خاموش میکنه. به وسایل شخصی من یا پدرش دست نمیزنه. وقت همه چیز رو میدونه . وقت میوه . آب میوه. نهار . برنامه کودک. لپ تاپ . بازی. همه رو میدونه کی باید چی کار کنه.  

سوار موتورش میشه و میلان هم سوار روروک . هر دو با هم بازی میکنند. بلند بلند می خندند. دنبال هم میکنند. از این اتاق به اون اتاق. دنیاشون خیلی شیرین و قشنگه.  

زنده ایم و زندگی میکنیم به امید آینده روشن برای این دو پسر. امیدوار به آینده، با کوله باری از آرزو و توکل به خدا .