-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 فروردینماه سال 1391 02:25
سال جدید برای همه مبارک باشه ، آرزو میکنم همه ما به اوج آرزوهامون برسیم. ما هم سال جدید رو با کمی سرماخوردگی شروع کردیم و خدا را شکر بهتر شدیم، میلان عزیزم بزرگ شده ، کاملا صحبت میکنه و دل من رو میبره ، انقدر حس خوبی به من میده که دوست دارم با بقیه تقسیم کنم، ایلیا مدرسه میره و دوستای خوبی داره ، زبانش بهتر شده و...
-
طعم زندگی
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1390 00:28
آن وقت ها چقدر زندگی فرق میکرد، چه رویاهایی در سر داشتم، چه نوجوانی ای داشتم، چه جوانی ای ، چقدر دوست داشتم آینده متفاوتی از الان داشته باشم، چه پر هیجان بودم، چه پر انگیزه ، باهوش و پی گیر ، نمیدانم چه شد، نمیدانم بر سر آن همه رویا و آرزو چه آمد، نمیدانم چه اتفاقی این وسط افتاد که راه من رو عوض کرد ، بی ان که خود...
-
عشق
پنجشنبه 3 آذرماه سال 1390 01:43
گاهی با شنیدن آهنگی سفر میکنم به خیلی دور ، گاهی با شنیدن کوچکترین ترانه عاشق میشم، عاشق همه روزهای سبز و زیبائی که داشتم، دلم سخت تنگ میشه برای جوونی ، برای دوستیهای اون موقع ، برای عشق، دلم تنگ میشه برای دلهرهای روزهای دبیرستان ،،،، اما هیچ وقت بر نمیگرده ، هیچ وقت، و برای ما فقط حسرتی بر دل باقی می مونه ، سر که...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 مردادماه سال 1390 16:55
دیشب مهمون داشتم، سر میز گفتم: نمیدونم این الویه خوشمزه شده یا نه، یکی از مهمونها گفت: محشره ، خیلی خوشمزه هست ، خواهر شوهرم گفت: اصلان خوب نیست ، مزه اش رو دوست ندارم، یک دفعه وا رفتم،
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 تیرماه سال 1390 23:05
نمیدونم چی شد که غرق شدم نمیدونم چی شد که گم شدم، توی این زندگی گم شدم، یادم رفته روزهای دل واپسی رو دیگه به خاطر ندارم ، انقدر غرق در این روزمرگی شدم که انگار بخشی از خاطراتم پاک شده تو چطور ؟ تو هنوز یادت هست ؟ تو همه ی اون روزهای قشنگ رو به خاطر داری، هنوز هم به یاد من هستی ، اون همه عشق رو به خاطر داری من انگار یک...
-
بهنویس عاشقتم !
سهشنبه 17 اسفندماه سال 1389 02:10
دارم صفحه فیسبوک رو نگاه میکنم، زندگی مردم اینجارو میبینم و ذهنم میره سراغ ایران ، تهران ، و مردم ، به مجید میگم چقدر ما با این آدمها فرق داریم، چقدر ما غمگین هستیم، مردم هلند همیشه جشن دارند، هر مناسبتی برای اینها یک جشن، حتا روز یادبود کشته شدگان جنگ جهانی دوم، اون روز هم جشن دارند، این روزها اینجا کارناوال هست،...
-
دلتنگی
سهشنبه 28 دیماه سال 1389 02:59
مدتی بود که همه چیز یکنواخت بود. انگار قلبم مرده بود. هیچ نوری در قلبم نبود. گم شده بودم در دنیای اطرافم. پر از خشم بودم و چون دنیا به کام نبود فکر میکردم باید انتقام بگیرم. امیدها و آرزوهام گم بودند. ناامیدی تو ذهنم و روحم رخنه میکرد. گریه میکردم به نداشتههای بی ارزش. من عقب مونده بودم. از خودم . از قلبم . از آینده....
-
روزهای قشنگ من و دو تا فینگیلی
چهارشنبه 24 آذرماه سال 1389 00:49
پاییز هفت رنگ هم تموم شد و زمستون خیلی زودتر از وقت خودش به اینجا رسید... هفته گذشته هوا خیلی سرد بود و من هم که باید مدرسه می رفتم و بچه ها هم مهد کودک ، صبح زود با بچه ها از خونه زدم بیرون ... بیرون کلی برف اومده بود و هوای روز ۵ درجه زیر صفر بود ... همون روز ایلیا سرما خورد و نتیجه این شد که فردای اون روز خونه...
-
اولین ماهگرد میلان
چهارشنبه 12 خردادماه سال 1389 01:56
-
روزهای قشنگ زندگی ما
پنجشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1389 01:58
امروز ۱۶ روز از تولد میلان میگذرد. همه چیز رو به راه است به جز خود من که هنوز سلامتی خودم رو به دست نیاوردم. عفونت کلیه و کلیه درد و بقیه چیزها که بیشتر از دو هفته است که من را درگیر کرده. با دو دوره دارو خوردن هیچ چیزی تغییر نکرده و گاهی بدتر هم شده. اما با همه این احوال ما روزهای به نسبت خوبی را در کنار هم...
-
تولد پسر کوچولوی ما میلان
یکشنبه 12 اردیبهشتماه سال 1389 00:20
لحظه تولد بیمارستان روز دوم تولد میلان - کادوی ایلیا برای میلان که از طرف مهدکودک درست شده. حمام کردن میلان - وقتی داخل وان قرار میگیره فکر میکنه که هنوز پیش مامانش هست و دست و پاهاش رو جمع می کنه و به خواب میره ------- بالاخره بعد از سختی زیاد پسر ناز ما روز سه شنبه صبح ۷ اردیبهشت به دنیا آمد و با ورودش یک دنیا عشق...
-
و سرانجام بهار رسید
سهشنبه 3 فروردینماه سال 1389 02:14
ایلیا . نوروز ۱۳۸۹ میهمانی نوروز ۱۳۸۹ - از راست ؛ آرتین - یاسمین - مسیمو - ایلیا - بردیا - فرنام - رومانو نوروز سال ۱۳۸۹ را به همه ایرانیان و غیر ایرانیانی که این عید را جشن میگیرند تبریک میگویم. سرانجام انتظار به سر رسید و بهار از راه رسید . با همه سختیهایی که در زمستان داشتیم و سرمای زیادی که شرایط را برای ما...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 آذرماه سال 1388 00:18
-
achtentwentig
دوشنبه 6 مهرماه سال 1388 15:23
ایلیا ۲۸ سپتامبر۲۰۰۹ ایلیا مهد کودک ایلیا و الینا ایلیا در حال بازی امروز ۶ مهرماه روزی هست که ایلیا به دنیا اومده، دقیقاْ امروز ۲ سالش تموم میشه. ما جشن تولدش رو یک هفته زودتر گرفتیم. ایلیا هنوز نمیتونه به طور کامل صحبت کنه. هنوز جمله ای نمیگه فقط یک جمله کوچیک که بابا بیا و مامان بیاbaba kom که اون فعل رو هم به...
-
تولد ایلیا
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1388 01:46
این عکس از جشن تولد ایلیا است. کلاهی که سرش گذاشته مربی مهدکودکشون براش درست کرده و فرستاده . پسرم خیلی خوشحال بود . همش راه می رفت و شعر میخوند . دَدَدُ دَدَدُ (تولد تولد)
-
وقتی ایلیا میخواد صحبت کنه ...!
سهشنبه 3 شهریورماه سال 1388 04:06
سلام به همه دوستانی که به وبلاگ من سر میزنند.. مدتی هست که فرصت کمتری دارم برای اینکه روی نت بیام. ایلیا تمام وقت منو میگیره. بیشتر وقتها همبازی همدیگه میشیم و کلی بازی می کنیم. چند وقت پیش بود که داشتم باهاش قایم موشک بازی می کردم و بعضی وقتها اون نمیتونست منو پیدا کنه . از اون به بعد وقتی بهش میگم مامان قایم موشک...
-
برای مردم سرزمینم
دوشنبه 12 مردادماه سال 1388 03:37
دلم گرفته است دلم گرفته است به ایوان می روم و انگشتانم را بر پوست کشیده شب می کشم چراغ های رابطه تاریکند چراغ های رابطه تاریکند کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است (فروغ فرخزاد)
-
..
چهارشنبه 24 تیرماه سال 1388 16:53
ایلیا شدیدا مظلوم و آقا کنار باغچه نشسته من و ایلیا در پارک حیوانات (حیواناتش موجود نیستند تو این عکس)
-
باز زندگی ...
دوشنبه 15 تیرماه سال 1388 01:07
زندگی شروع شده ، باز کنار هم هستیم ، ایلیا سرحال تر شده ، خدارو شکر ... فکر من درگیر مسائل بی خودی شده ،با خودم کلنجار میرم که شرایط را برای خودم آسانتر کنم، از خدا میخوام کمک کنه و سایه این ترس و تاریکی را از من بردارد ...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 بهمنماه سال 1387 18:55
خداراشکر که ایلیا حالش بهتر شده... صدای خنده و بازی و شیطنتش در خانه جریان دارد .. خوشحالم و از خداوند تشکر میکنم..
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 بهمنماه سال 1387 01:55
ایلیا: اردیبهشت ۸۷ - در رویا بود که متوجه نگاه پسرک شد. انگار با خودش صحبت میکرد، پسر مات و مبهوت نگاه میکرد و حتماْ نمیدانست که زن جوان بسیار خوشبخت است. فقط گاهی آوار ناخوشیها بر سرش هجوم میآورند و او اشکی میریزد از سر دلسوزی، دلش برای خودش میسوزد... امروز هشتمین روزی هست که ایلیا تب دارد. همه دهانش زخم شده و...
-
روز نوشت!
دوشنبه 14 بهمنماه سال 1387 02:26
عکس: امیرعلی کپلی. ۲ ماهه عکس: جمعه ۳۰ ژانویه ۲۰۰۹ - ایلیا و الینا) روزهای زیاد خوبی را پشت سر نگذاشتم و هنوز نمیتوانم با فکر راحت زندگی کنم.. با همه این احوال سعی میکنم برای ایلیا انرژی بیشتری بگذارم. همه اینها را مینویسم برای خودم . که یادم نرود چه شرایط سختی را پشت سر گذاشتم.. فکر و خیال هیچ جای دنیا آدم را رها...
-
روز از نو !
سهشنبه 8 بهمنماه سال 1387 17:22
دیروز روز سختی بود. برای ایلیا واکسن زدیم و طبق معمول تب کرد و تمام شب را بیدار بود و گریه میکرد... بدترش این است که من تنها باید جور همه آرزوها را به دوش بکشم و هر از گاهی، نسیمی از جانب دوست!!! می وزد روی صورتمان، باز هم من میمانم و تصمیمی که جز یک انتخاب، انتخاب دیگری در سر راهت قرار نمیدهد.. یا باید به آینده و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 15:43
(عکس: اردیبهشت ۱۳۸۶ - ایلیا ۸ ماهه) به نام خداوند هستی بخش مدتها است که تصمیم دارم وبلاگ رو آپدیت کنم، ولی همه چیز عوض شده، نه من آدم گذشته هستم، نه فکرم، نه زندگیم، و نه رونوشتهایی که میشه اینجا نوشت... مدتی هست که من و ایلیا همبازی شدیم، همه وقتمون رو با هم میگذرونیم. خوش میگذره ولی بدیش اینه که من خیلی از...
-
برای همسرم که عاشقانهترین فصل عالم است...
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1387 11:48
امروز خورشید درخشانتر است و آسمان آبیتر نسیم زندگی را به پرواز میکشد و پرنده آواز جدید میسراید امروز بهاری دیگر است در روز تولد مهربانترین در میلاد کسی که چشمانم با حضورش بارانی است امروز را شادتر خواهم بود و دلم را به میهمانی آسمان خواهم برد جشنی برای میلادت بر پا خواهم کرد تمامی گلها و سبزهها در میهمانی ما...
-
عکس ایلیا
یکشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1387 10:05
ایلیا - این عکسها برای یک ماه پیش ... تقریباْ ۸ ماه و نیم بوده...
-
تولد
چهارشنبه 7 فروردینماه سال 1387 09:50
شش ماه از تولد پسرم میگذرد . مثل ماه می مونه . به زودی عکسش رو میزارم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1386 16:03
هر که بپرسید ای فلان حال دلت چگونه شد خون شد و دم به دم همی از مژه میچکانمش لذت وقتهای خوش قدر نداشت پـیش مـن گر پس از این دمی چنان یابم قدر دانـــمش
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 14 فروردینماه سال 1386 15:56
و من در انتظار رسیدن به آرامشی سبز کنار پنجره نشستهام...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 28 بهمنماه سال 1385 15:26
آن روح آسمانی با رایحه مریمهای عاشق شکل خواهد گرفت روزی در این کالبد خسته چقدر خواهد بالید با افتخار و غرور در تبلور این عشق و ترسیم خواهد کرد نام بزرگی را در پهنای آسمان و فریاد خواهد زد که ای ستارگان در وجودم فرشتهای متبلور میشود دیگر از اکنون خاکی نیستم آسمانیام و پر نور من مادرم... مادر