تولدت مبارک

امشب تولدمه!
شب یلدا...
می خواستم بگم تولدم یادت بمونه......!!!
.....
تلفن زد و گفت توی وبلاگم یه چیزی نوشته
...
من فقط میتونم تشکر کنم!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
امشب تولدش هر چی فکر کردم براش چی بگیرم که نداشته باشه چیزی به ذهنم    
 نمی اومدچون اون همه چیز داشت ادب وشعوروکمال و.......درسته اون امشب
 تولدش و من هنوز حیران که چه چیز را به پیشگاهش هدیه کنم که لایق او باشد
اری شب چله بود که.........
شب چله است چلچله میخواند             که  نگــــــاری  به  زمیــــــن  می‌اید
صنمی  مـــاه  وشی  لیلا  روی             گوییا کـــــز طـرف عرش برین می‌اید
چابکی  لاله  رخــــی  زیبا  روی            شـده مولـــــــود  و  چنیــــن  می اید
روی وخویش همه زیباست ولی           چون کنم نیک نظر، هم نمکین می‌اید
گشته  این  دل واله و شیدای او            یار  بـــــــــا  زلف  عنبـــــرین  می اید
هلــــه  ای  دوستان  بشارت  باد           چون به بوستـان یاسمیـــــــن می اید
او بشد  لیلــــی  و  من مجنونش           چون به صیددل من او به کمین می‌اید
تقدیم به او

و خدایی که در این نزدیکی است...!!!

دفتر سیاه مشق شبانه‌اش را گشود و برای لحظه‌ای به ... ، به مجموعه‌اش به کارش، به محیط و مناسباتش، به عملش و خانه‌های سیاهی که او را در برگرفته، اندیشه کرد. متبسم سیگار نیمه سوخته را آتش زد، دم غلیظی گرفت و در چشم‌انداز نگاهش حسن (یه شخصیت حقیقی که هست و...؟!) را دید، مطمئن و امیدوار، ایستاده بر خاکی که از آن برآمده بود! خاکی که از آن خرسند بود، خاکی که بدان تفاخر می‌کرد، خاکی که وعده دیدنش را داد و عمل نکرد! یا فرصت نکرد. چند جرعه از محتوای سرد فنجانش را سر کشید و در بایگانی ذهنش گشتها زد و کوشید که بیاد آورد در طول عمر پرشکست خویش، به چند حسن برخورده‌ست؟! حسن‌ها را دید، یک به یک، چند نفری بیش نبودن! که البته هیچ تعجبی هم نداشت، به عبارتی زیادم بود، چرا که به جز ... هیچ خبری از آن چند نفر دیگر نداشت با حسرت آهی کشید و در برابر هجوم واژه‌ها عقب نشست: اسامی که مهم نیست مش حسن! مفاهیم و اصولی که ما را به راه می‌برد، مهمه! ما گاومون نمرده مش حسن!‌ ما هنوز زنده‌ایم، نفس می‌کشیم، نوشابه می‌خوریم، زندگی می‌کنیم و کم و بیش می‌دانیم که دل خصم چه پر کین است! ما ره گم کردگان دیار نیستی، ما همراهان تنها، تن‌های تنها، که نمی‌دانیم بودنمان آنگاه به شدن می‌انجامد که به چگونگیش اندیشه کنیم! اندیشه به کار خویش، به راه خویش، به حال خویش و آینده‌ای که در راهست. آری مش حسن زندگی رسم خوشایندیست، منتها نه برای با همان بی هم، نه برای ما که از پشت روزنه‌ای به تماشا نشسته‌ایم! روزنه‌ای که همواره تصاویری ثابت و یکسان را به رخمان می‌کشد تا مرغ ذهنمان خانگی شود، پا بسته و دست بسته و خسته با چرخشی در مدار صفر درجه برای ورچیدن دانه‌هایی که گاه گلوگیر می شود تا پرده در افتد و ما بی چرا زندگان آموخته شویم، اجتماعی شویم، امروزی و عادی شویم و هر یک بناچار برای بودنمان دلیلی بیابیم که بسیار منطقیست، منطقی که با حقیقت آدمی بیگانه‌ست، بیگانه بیگانه بیگانه! منطقی همه گیر که هیچ گریزی از ان نیست، منطقی که حاکمین و محکومین و مغضوبین و مظلومین را به ناکجا می‌برد، ناکجاآبادی که در آن هیچ کس قادر به درک و فهم دیگری نیست! ناکجا آبادی که بیخودی و بی خویشی ما را عیان می‌سازد تا انسان هزاره سوم اینچنین گیج و گنگ و ملول در پیله تنهایی خود ساخته‌اش انگشت حسرت به دندان گزد! (آدمها را نمی‌دانم) زبان به کام کشید و بیاد آورد که براستی هیچ خط و خبری از حسن اولی (۱) در ذهنش نیست، پسرک تنها و غریبی که حتی نمی‌دانست پدرش کیست و زیر کدامین سقف بی بنیادی پا به عرصه وجود نهاده‌ست! بغض دلگیری را در خود حس کرد و به سختی از خاطرش گذشت که هیچگاه فرصتی دست نداد تا جدول ناتمام او را کامل کند، جدول ناتمامی که بی شک قادر به حلش بود! با اینحال به جز چند کلمه افقی و عمودی چیز دیگری از او نمی‌دانست، فقط می‌دانست که کودکیش به هیچ گذشت و جوانیش به هیچ تر و با کوله باری از هیچ، زن و بچه شوهر مرده‌ای را اختیار کرد که قربانی هیچ شده بودند! هیچ در هیچ، گره در هیچ! شاد و مست و ملنگ، فارغ از دو جهان، درگیر خور و خواب و راحت و شادی! با عمری گذران که هیچ اعتمادی به تاریخ مصرفش نبود. فقط می‌دانست که او به مانند بیشمار آدمیان پیرامونش، تابع شرایط بود! مواد خامی بود که تحت تاثیر شرایط ساخته می‌شد و به مصرفی می‌رسید که منظور بود، شیئی متحرک و گویایی که هیچگاه فرصت نیافت که با واژه متغیر لاسها بزند، حالی بکند و اندیشه کنان دریابد که تابع متغیر بودن نیز می‌تواند سرآغاز فصل سترگی در زندگی پوچ و بی معنی آدمی باشد سیگاری آتش زد و در پناه حلقه‌های دود تبسم سردی بر چهره‌اش نشست، دمی گرفت و در حیاط خانه‌ای که عروسی بود، حسن (۲) را دید با کت و شلواری شکلاتی و عصایی که در جابجایی یاریش می‌داد بطرفم آمد و با سلامی دوستانه یخ گفتگو را آب کرد و گفت که دوست ... است (همان یار موافق که آنروز عروسیش بود) گرم صحبت بودیم که ... آمد، در لباس عروسی و خوشحال از اینکه بحث داغ است و کمبود او احساس نمی شود، از آ» روز به بعد در چند نمای کوتاه و بلند، گاه دونفری و گاه سه نفری با هم بودیم! حرف و بحث و حدیث و دیگر هیچ، آنها با هم همسفر بودن، سفرهای جورواجور! زمینی و هوایی، در حالی که من ساکن و سرد و خموش منتظر روزهای نیامده بودم، روزهایی که در راه بود! روزهایی که هیچ تضمینی برای دیدنشان نبود، روزهایی که حسن را آورد، حسنی که قادر بود با عصایی که در دست داشت، چنان متحرک و فعال به پیش رود که من در ذهن خویش بدان اندیشه کنم و حضورش را با خرسندی پذیرا باشم. ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ مدتی بود دلم میخواست یه چیز درستی بنویسم.. یه چیزی که ارزش خوندن داشته باشه، ولی من (که بی هیچم) و در نیمه راه عمرم و یاران نیمه راه، چون دزد کام دیده پراکنده از برم! و من غمناک و بی امید، دیرجوش و بی خروش، هنوز در صدد مقاومت و پایداری هستم در حالی که میدانم باید بسرعت بنای تاریخی ۲۰ و چند ساله را خراب کنم و طرحی نو دراندازم! طرحی که هیچ باب میلم نیست، فقط اقتضای محیط و شرایط موجودست، هر چند که اگر باب میلم هم بود کار بسیال مشکل و طاقت فرسایی بود! چرا که ساختن و تخریب هر یک قواعدی دارد که در هر حال باید رعایت شود، در حالی که من نه درک ساختن دارم نه توان تخریب! بنابراین راهی بجز تصفیه و بازسازی برایم نمی‌ماند که این امر مرا از محیط و مناسباتش دور می‌کند و همچون گذشته حاشیه نشین و ناظر (تا یار که را خواهد و لطفش به که افتد) چشم به راه آینده! و این یعنی همان نسخه قدیمی که منجر به ساخت بنای تاریخی بیست و چند ساله شد! بنایی که بودش به از نبودش است، بنایی ارزشمند که حافظ بقا و هویت من است، هویتی که پاسداری از آن (در این زمانه پرشتاب) چندان سهل و آسان نیست. در خاتمه با امید به اینکه دلتان بیدار و جمعیتان جمع باشد شما را به خدایی می‌سپارم که چاره ساز و بنده نوازست، به خداییکه در این سرزمین (که هر کاری مجازست) آدم بدان نزدیکترست!

حسرت...!!!

حرف های ما هنوز ناتمام، تا نگاه می‌کنی، وقت رفتن است. باز همان حکایت همیشگی: «پیش از آنکه باخبر شوی لحظه عظمیت تو ناگزیر می‌شود» آی! ای دریغ و حسرت همیشگی! ناگهان، چقدر زود دیر می‌شود...!!!

چه کنم

عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود               مجنون از استانه لیلی کجا رود؟
گرسرفدای پای توکردم دریغ نیست             بسیارسرکه درسر مهرووفا رود
حیف ایدم که پای همی برزمین نهی          کاین پای لایقست که برچشم مارود
ای اشنای کوی محبت صبور باش                 بیداد  نیکوان  همه  بر  اشنا  رود

بخدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم              برو ای طبیبم از سر که دوا نمی پذیرم
مده ای حکیم پندم که بکار در نبندم             که زخویشتن گزیراست وزدوست ناگزیرم
نه نشاط دوستانم نه فراغ بوستانم             بروید ای رفیقان به سفر که من اسیرم
نه توانگران ببخشند فقیر  ناتوان  را              نظری کن ای توانگر که به دیدنت فقیرم