هیچ باوری نداشتن... منتظر چیزی نبودن... امید داشتن به آنکه روزی اتفاقی بیفتد...

مجال
بی رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت
نامنتظر.
از بهار
حظ ِ تماشایی نچشیدیم،
که قفس
باغ را پژمرده می کند.
از آفتاب و نفس
چنان بریده خواهم شد
که لب از بوسه ی ِ ناسیراب.
برهنه
گو برهنه به خاک ام کنند
بدان گونه که عشق را نماز می بریم،
که بی شایبه ی ِ حجابی
با خاک
عاشقانه
درآمیختن می خواهم.