دارم صفحه فیسبوک رو نگاه میکنم، زندگی مردم اینجارو میبینم و ذهنم میره سراغ ایران ، تهران ، و مردم ، به مجید میگم چقدر ما با این آدمها فرق داریم، چقدر ما غمگین هستیم، مردم هلند همیشه جشن دارند، هر مناسبتی برای اینها یک جشن، حتا روز یادبود کشته شدگان جنگ جهانی دوم، اون روز هم جشن دارند، این روزها اینجا کارناوال هست، یک جشنی که گویا در حقیقت یک جشن مذهبی هست ، اما اینجا فقط نوشیدن و رقصیدن و خوش گذشتن رو اجرا میکنند، اما، فرق بزرگی که با اینها داریم در نوع نگاهمون به به اطراف و اتفاقات روزمره هست، به نظرم میاد مردم هلند کینه نمیشناسند، و خیلی صادق هستند، دروغ نمیگند و از گفتن حقیقت هم ترسی ندارند، ایلیای من چند هفتهٔ پیش وقتی تو مهد کودک بود پشت چشمش به میز خورد و خون اومد، به ما تلفن زدند و اطلاع دادند، و بعد از عذر خواهی و ،،، گفتند که ما حواسمون نبود و یکی از بچهها ایلیا رو هل داده و اونها هم متوجه نشده بودند، در هر صورت اینجا همه چیز یه طور دیگه هست، هر چقدر بیشتر آشنا میشم متوجه میشم که فاصلهٔ ما با اینها خیلی زیاده،
مدت زیادی هست که میخواستم بنویسم، اما فونت فارسی نداشتم و نمیدونم چه تغییری در کامپیوتر به وجود اومده تا بتونم مشکل رو حل کنم ، تا اینکه یاد بهنویس افتادم که خیلی بهتر از گوگل کار میکنه،
حالا هم که دیگه دیر وقت و من هم که از صبح با بچهها بیرون بودم خسته هستم،
میلان عزیزم چند روزی هست که دندون در آورده البته بعد از ۱۰ ماه، خیلی قشنگ تلاش میکنه که با ما حرف بزند، با کنترل سعی میکنه تلوزیون رو روشن کنه و معمولا هم موفق میشه، خیلی باهوش و بازیگوش هست، و من عاشقشم،
ایلیا هم که جای خود داره، عاشقشم،
تا بعد،