«چاووشی»


بسان رهنوردانی که در افسانه‌ها گویند
گرفته کوله‌بارزاده ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پرگوی و گه خاموش
در آن مٍه گون فضای خلوت افسانه‌گیشان
راه می‌پویند
ما هم راه خود را می‌کنیم آغاز
سه ره پیداست
نوشته بر سر هریک به سنگ اندر
حدیثی که‌ش نمی‌خوانی بر آن دیگر

نخستین:
                 راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته اما رو بر شهر و باغ و آبادی

دو دیگر:
                 راه نیمش ننگ، نیمش نام
اگر سر بر کُنی غوغا و گر دم درکٍشی آرام

سه دیگر:
                 راه بی‌برگشت، بی فرجام،

من اینجا بس دلم تنگ است و
هر سازی که می‌بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی‌برگشت بگذاریم
ببینم آسمان هر کجا
آیا همین رنگ است؟!

«م.امید»

به نام اویی که تو چندی در برش بودی...

سلام...
نمی‌دانم.. این غریبه همیشگی قدم در میان گل بوته‌ای از عشق و صفای قلب پرمهرت نهاد تا اندکی با تو خلوت کند...

خوشا به حالت که به میعادگاه عشق سفر کردی و پاکی و صداقت قلب مهربانت را با بقیع گفتی و قدم در وادی صفا نهادی و به دور خانه‌ای از صفا و پاکی تنهایی‌هایت را به تقسیم ایستادی!

نمی‌دانم... ولی نیرویی مرا به اینجا فراخواند... تا شاید.. مهدی موعود که می‌دانم لحظه به لحظه‌ی خلوت‌گاهت و اوج تنهاییت را به نظاره نشسته است گوشه‌ی چشمی هم به این دل کند...

چه زیباست باغ  تنهاییت... دلم برایت تنگ بود...
و حال که این لحظه‌ی زیبا را در کنارت نشسته‌ام و از تویی می‌گویم که بوی بقیع را با خود آورده‌ای... بس خوشحالم...
دلم می‌خواهد بوسه‌ای را به یادگار بر دو دیدگانت بنشانم... بر دیدگانی که می‌دانم غرق در اشک بود... غرق در پاکی بود... غرق در صداقت بود...

یادت باشد... همیشه در کنار هم بودن مهم نیست!.. مهم آن است که شبها به پاس دوستی جاودانه‌مان دستها را تا اوج بالا ببریم و برای یکدیگر از درگاه خداوند متعال دعا کنیم!!!
بیا دستهایمان را به هم بدهیم... برای هم سایه باشیم... برای هم مرهم باشیم...
بیا قلبمون رو ... دلمون رو... دستمون رو یکی کنیم...

انشاء ا.. همیشه در پناه مهدی موعود (عج)، زندگی سبزی را در کنار آبی آسمان داشته باشی!

به خدا می‌سپارمت ای بهترین بهترین من
روز میلادت مبارک

زهی خجسته زمانی که یار باز آید... به کام غمزدگان غمگسار باز آید.


سلام بر مهدی صاحب الزمان

به تو ای تنفس صبح، به تو ای تبسم نور، به تو ای ترنم عشق...

به تو که با آمدنت لحظه‌ها آبرو می‌یابند، ثانیه‌ها عصمت می‌جویند، نسیم طراوت می‌بخشد، آفتاب صراحت می‌گیرد، آیینه صداقت می‌آموزد و آب نجابت می‌یابد...

وقتی تو بیایی پرندگان نغمه‌های شادی سر می‌دهند و چشمه‌ساران از شرر و شعف می‌جوشند و زمنی از شادمانی می‌شکفد...

وقتی تو بیایی دلهای عاشقانت لبریز از ایمان می‌شود و آسمانیان و زمینیان از عشق به تو سرشار می‌شوند...

تو بیا چرا که با آمدنت عدالت در همه جا می‌گسترد و عدل و آرامش حقیقی معنا می‌یابد و رفاه و آسایشی پدیدار می‌شود که نظیر آن در تصور نمی‌گنجد...

ای محبوب ازلی و ای معشوق آسمانی!

ای گل باغ امامت و ولایت، در فراسوی افق به تو می‌اندیشم که راهیست به دریا، به تو ای پاکتر از روح نسیم و خوبتر از عطر شمیم، به تو می‌اندیشم و تو را منتظر!

در قله تنهایی و در شبی سرد به انتظار روشنایی و طلوع به انتظار دیدنت به شوق دل نشسته‌ام..

کبوتران معصوم نگاه مشتاقانت زیر دروازه گلرنگ نگاه، سبزترین شاخه‌های عشق را با نوری از چهره رخشنده ماه به تماشا نشسته‌اند شاید از فراسوی افق آغوش دلهاشان پرکشی..

نمی‌دانم با کدامین واژه‌ها بازی کنم و با کدامین نداها صدایت کنم و با کدامین عشق که پاکترین باشد احساست کنم..

ای سراپا پاکی و عشق، ای قلب زمان، تو از  کدامین قطعه آسمانی و با کدامین عشق آمیخته‌ای، برای حس نمودن تو، فهمیدن و باورکردن تو، برای دوست داشتن تو و دوست بودن با تو باید غرق در آسمان آبی گشت...

ای آقای من!
ای سبزترین بارقه خورشیدی ولایت، سر از پرده غیبت برون آر و دلهای پرتپش ما را مهمان مرهم وصال خویش نما..

آقای من!
مدتهاست دل خسته‌ام بار سنگین عقده‌های فروخورده را بر دوش‌های نحیف خود می‌کشد و محرم رازی نمی‌یابد تا آن را در محضرش بر زمین نهاد. ترسم از آن است در راه بماند و بار بر دوش و آرزو بر جان دهد. ترسم از آن است این دل عطشان در هامون زندگی به سراب  دنیا  گرفتار شود..

آقای من!
آن روز که بیایی کوله‌باری  از غم و اندوه پیش پایت بر زمین می‌نهم و در مقابلت می‌نشینم و قصه‌های ناگفته دلم را سطر به سطر برایت می‌خوانم و تو صبور و آرام نگاه آفتابی‌ات را به تن یخ‌زده‌ام هدیه می‌کنی...

مولای من!
آن روز که بیایی روبرویت خواهم نشست و در لحظه‌های ناب و خدایی سکوت، چشمهای بارانی‌ام را پیشکشت خواهم کرد و تو در اوج مهربانی سنگ صبور تنهایی اشک‌هایم می‌شوی و خود خریدارشان...

آقای مهربانم!
بیا و با دست‌های بارانی‌ات قلب خشکیده‌ام را سیراب کن تا حیاتی دوباره یابد.. بیا و برکه روحم را به دریای وجودت متصل کن، مبادا بماند و مرداب گردد...

آقای نورانیم!
دست‌های دعایم دیگر به آسمان نمی‌رسد، سجاده‌ام دیگر بوی خدا نمی‌دهد. بیا و دست‌های نیازم را از فرش به عرش پیوند بده و سبدسبد عطر خدا نثار سجاده‌ام کن...

آقای آسمانیم!
بیا و راه ملکوت را نشانم بده، خدایی‌ام کن، آسمانی‌ام کن، زنجیر اسارت از پاهای روحم باز کن و در منظومه شمسی وجودت واله و شیدایم کن...
                                                  ....................

                                           اللهم عجل لولیک الفرج
                                       ~~~~~~~~~~~~~~~~
                                                      ~~~~
من امسال شمع تولدت را به نیت خاموش شدن شمع انتظار روشن می‌کنم...!!!


مهر من بخوان!
به کجا می‌بری مرا!
به کجا می‌بری مرا؟ با توام!
چرا مدام در پس پرده‌ی گریه نهان می‌شوی؟
استخاره می‌کنی؟
به فال و فریب فراموشی دل خوش کرده‌ای،
یا از آوار آواز و توارد ترانه می‌ترسی؟
به فکر خواب و خستگی چشمان من نباش!
امشب هم،
میهمان همین دفتر و دیوان درد و دریایی!
یادت هست،
نوشته بودم که در این حدود حکایت،
همیشه کسی خواب دختری از قبیله‌ی باران را می‌بیند؟
باور کن، هنوز
دست به دامن گریه که می‌شوم
تصویر لرزانی از ستاره و صدف،
در پس پرده‌ی دریا تکان می‌خورد!
نمی‌دانم چرا
بارش این همه باران،
غبار غریب غروبهای بهار و بوسه را
از شیشه‌های این همه پنجره پاک نمی‌کند!
تو چی؟
تو که آن سوی کتاب کوچه‌ها نشستی،
خبر از زیارت هر روز من
با ساکنان این حوالی آشنای گریه و گلایه داری؟
...آه! می‌دانم!
سکوت آینه‌ها،
همیشه
جواب تمام سوال‌های بی جواب بغض و باران است!


پاییز آمد .. مهر آمد...
دوستی می‌گفت:
پاییز هم مثل بهار یه تولد دوباره است. اگر ما بتونیم به خودمون برگردیم. و اگر بتونیم در جهت رشد فکر و ذهنمون حرکت کنیم...!!
همیشه دعا میکنم خداوند یه معرفت و شناختی به ما بده تا بتونیم در جهت انسان شدن و انسانیت گام برداریم!!

~~~~~~~~~~~~~
مهر اومد... اما من منتظرم...
تولدت یادم میمونه...