بزرگترین گناه من
ای شاه پری دریا چشم!
دوست داشتن کودکانهی تو بود!
(کودکان عاشقان بزرگند...)
نخستین (و نه آخرین!) اشتباه من
سادگیام بود!
آماده بودنم
برای حیرت از عبور سادهی شب و روز
و برای هزار پاره شدن
در راه کسی بود که دوستش میداشتم!
تا از آن پارهها شهری بسازد
و آن گاه
ترکم کند!
لغزش من دیدن کودکانهی جهان بود!
اشتباهم،
بیرون کشیدن عشق از سیاهی به سوی نور
و گشودن آغوشم
هم چون دریچههای باز
به روی تمام عاشقان!!!
صدای حادثه می آمد، صدا، صدای شکستن بود
کسی دوباره فرو می ریخت، کسی که مثل خود من بود
صدای ریزش رویایی که گیسوان طلا را سوخت
صدای گمشده مردی که در تدارک رفتن بود
همیشه قسمت او سرگیجه های لکنت و لعنت ... آه
همیشه آینه گی می کرد، همیشه سنگ فلاخن بود
به سرزمین صداهایی که مثل سایه، سترون بود
دوباره شرم و فراموشی، دوباره لکنت جاویدان
دوباره مرده پرستی که اسیر وسوسه تن بود
...
« نگاه خیس اهورایی»، هنوز مسئله ام این است
چقدر گیج و نفهمم آه... چقدر مساله روشن بود