میسر نیست عاشق نباشم...!!!


معلم نیستم،
تا عشق را به تو بیاموزم!
ماهیان برای شنا کردن
نیازی به آموزش ندارند!
پرندگان نیز،
برای پرواز...
به تنهایی شنا کن!
به تنهایی بال بگشا!
عشق کتابی ندارد!
عاشقان بزرگ جهان
خواندن نمی دانستند!
صدایم کن...

سلام، من یه مدتی نبودم. به خاطر همین نتونستم جواب محبت‌هاتون رو بدم...!!
این بار هم آمدنم را دلیلی بود برای اثبات وجودت...!!!
چقدر بی تابم...
آرام و قرار ندارم...
هنوز در پس این کوچه‌های دلواپسی
یاد گفتگوی دور از گلایه و گریه می‌افتم...
نمیدانم..!!
من از تو گله‌ای ندارم... تو مسافر غریب جاده‌های احساس منی!!!


آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست

                                         هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

پاکنویس‌های کودکانه...!!!

بزرگترین گناه من
ای شاه پری دریا چشم!
دوست داشتن کودکانه‌ی تو بود!
(کودکان عاشقان بزرگند...)
نخستین (و نه آخرین!) اشتباه من
سادگی‌ام بود!
آماده بودنم
برای حیرت از عبور ساده‌ی شب و روز
و برای هزار پاره شدن
در راه کسی بود که دوستش می‌داشتم!
تا از آن پاره‌ها شهری بسازد
و آن گاه
ترکم کند!
لغزش من دیدن کودکانه‌ی جهان بود!
اشتباهم،
بیرون کشیدن عشق از سیاهی به سوی نور
و گشودن آغوشم
هم چون دریچه‌های باز
به روی تمام عاشقان!!!

صدای بی صدا...!!!


صدای حادثه می آمد، صدا، صدای شکستن بود

کسی دوباره فرو می ریخت، کسی که مثل خود من بود

 

صدای ریزش رویایی که گیسوان طلا را سوخت

صدای گمشده مردی که در تدارک رفتن بود

همیشه  قسمت او سرگیجه های لکنت و لعنت ... آه
همیشه آینه گی می کرد، همیشه سنگ فلاخن بود

ولی زمانه چنین می خواست ، چنان نباشد و برگردد
به سرزمین صداهایی که مثل سایه، سترون بود

دوباره شرم  و فراموشی، دوباره  لکنت جاویدان

دوباره  مرده پرستی که اسیر وسوسه تن بود

 

...

« نگاه خیس اهورایی»،  هنوز مسئله ام این است

چقدر گیج و نفهمم آه...  چقدر مساله روشن بود