انگار روحم پنهان شده است
مغموم، خسته، بی حوصله، ساکت
فقط اطراف را مینگرم
به هیچ دل خوش کردهام!
من از تنهایی میترسم!!
تنهایی تلخ
پا به پای من راه میرود
تنهایی من به تلخی زهرخند است..
در آن هیچ تصویری سبز نیست..
تنهایی من حتی در تصور تو نیز نمیگنجد
خستهگیاش اما در چهرهام پیداست
من روحم را جایی گذاشتهام
روح من گم شده است
روح من پژمرده است
روح من خاموش است
کجاست آن چراغ که خانه دلم را روشن کند ؟!
کجاست شادی من ، طراوتم ، کجاست هیجانهای خاموشم !
در میان این غم و تنهایی
به دنبال زندگی میگردم...
من به آینه نگاه نکردم... من به خودم حتی فکر هم نکردم..
فکر میکنم چشمهایم پس ؟!.... چشمهایم نیز بسته است....
به تو نگاه میکنم ولی چشمم بسته است... به تو نگاه میکنم اما این تو نیستی که میبینم..
مثل آخر زمین... مثل ته ته زمین... دل من در خروش است ولی آرام... آرام...
با همین اتفاقهاست که میگذرم... بزرگ میشوم... و میاندیشم چه وقت به پایان میرسد ؟!
میان خورشید های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست -
خورشیدی که
از سپیده دم همه ستارگان
بی نیازم می کند
نگاهت
شکست ستمگری ست -
نگاهی که عریانی روح مرا
از مهر
جامه ئی کرد
بدان سان که کنونم
شب بی روزن هرگز
چنان نماید
که کنایتی طنز آلود بوده است
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست -
آنک چشمانی که خمیر مایه مهر است!
وینک مهر تو:
نبرد افزاری
تا با تقدیر خویش پنجه در پنجه کنم
***
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم
به جز عزیمت نابهنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم
آیدا فسخ عزیمت جاودانه بود
***
میان آفتاب های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست -
نگاهت شکست ستمگری ست -
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست