میآیی، خیستر از باران
گلدان کوچک زمین چه تنگ است برای تو...
بهانه می کنم این جامهای خالی را
که لمس دست تو من را ، به از شراب گسی....
~~~~~~~~~
کسی اینجاست در تاریکی ، اما من نمی بینم
نمی دانم چرا می گویم اماخوب می دانم
که اینجا بی گمان دستی ست
میخندد به چشمانم
نمی بینم
ولی می دانم اینجا آشنایی ، رو به رویم می کشد فریاد
که می بیند نگاهم زرد یا رنگم پریشان است
نمی دانم تویی یا من
نمی دانم منم یا او
نمی دانم
نمی بینم.....
(خانزاده)
*******
آمده ام که نام شهرها را فراموشم کنی..
شهرها با آن ازدحام که دارند و گهگاه روی شانههای آن مرد که با تاری شکسته داشت مینواخت تکرار یک ترانه را که نمیشد فهمید...
و دختری که مبهوت راه میبردش که نمیدید.... چه می گفتم... .ها .. رگ به رگ میشود.
شهرها را بگذارم و خودم را توی شهرها که دیگر اینطور عق نزنم این را که منم توی خودم ...
گوشههای دامنت سجاده روح الامین ...
مگر نه اینکه هفت آسمان دخیل میبندند به خیالهای تو ...
پس این دیگر چه حکایتیست که پیچ پیچ گیسوانت را بستهای به این انگشتهای مضطر...
که نه تاب ترانههای ماه را دارد نه آن رقصهای دیوانهوار تو را ...
شبها که هی چرخ میزنی مستامست و عطر خوابهای تو در پیشانی آسمان برق میزند.
به خوابم آمدهای! باز چه خوابی برایم دیدهای.....
ته کشیدهام انگار این روزها که چکه میکنند با تردید از سقف یک عمر پریشانی ...
گفته بودم که من مرد حرف های بزرگ نبودم ... چه رسد به لاف...
و حنجرهام سوخت ..... «و من عروس خوشههای اقاقی شدم» بی آنکه صدایم بزنی!
خواستمت و دیگر هیچ .. ما هیچ ..ما نگاه .... آمدهام که نام شهرها را فراموشم کنی!
حالا که هیچ شدهام حالا که نگاه .... یا حسرتی علی ما فرطت فی جنب الله ..
ته کشیدهام به مولا ....
هیج فکر کرده ای یک آدم چقدر باید متلاشی شده باشد که این طور راه بیفتد توی شهر ...
که اینطور با بغض بگوید:..به مولا !