جست و جویی از ورای جست و جو


                                                من نمی‌دانم تو می‌دانی بگو


حال و قالی از ورای حال و قــــــال


                                               غرقه گشته در ورای ذوالجلال


 
درست و غلط ماجرا را نمی‌دانم ولی آنچه روشن است، دفتر بازیست با قلمی که تشنه نوشتن است. از چه؟ از کجا؟ از کی؟ از حال !!! از داد یا بیداد زمان!؟!!


دستم یاری نمی‌کند... نوشتن برایم سخت است... واژه‌ها غریب و تنها و هیچ معنا و مفهومی را در نظرم جلوه‌گر نمی‌سازند، حالی دارم که نپرس... که گفتنی نیست... که شنیدنی نیست... که درد وخیمی است که با تار و پود جان آدمی سر و کار دارد...


اکنون که به گذشته، که در گذشته... به حال که همچنان حال است... به آینده که وهم آلوده رویائیست فکر می‌کنم چاره‌ای ندارم جز آنکه گرفته، سرد، خموش در خویش پرسه بزنم... پرسه در هیچ... پرسه در بیخودی... پرسه در اضداد خویش غرقه شوم تا بناگاه از دوردست خودم... از جایی از اینجا دور... از همین نزدیکی آوای گنگی شنیده می‌شود که به من می‌گوید: مستقیم برو.. به کجایش چندان مهم نیست... زیرلب تکرار می‌کنی: من نمی‌دانم... و بی‌درنگ می‌پرسم: اما چگونه... پاسخی نمی‌شنوم... خنده تلخی آزارم میدهد تا همچنان در گرد خویش در روی زمین بگردم تا راهی بیابم... فکر می‌کنم راهی نیست... نوری نیست... تاریکی انتها ندارد... با این حال نمی‌دانم، براستی نمی‌دانم چرا اینهمه دلم روشن است!!!


شاید بخاطر آنست که حوادث بیشماری را پشت سر گذاشته‌ام و از هر یک نمایی دارم که مرا از جست وجوی در باد خسته نمی‌کند... شاید بخاطر آنست که به خود می‌گویم: تو یکی نه‌ای هزاری، تو چراغ خود بیفروز... شاید حدیث شمع و گل سوختن پروانه است... نمی‌دانم... آنچه می‌دانم این است که در سن بیست و ... سالگی هنوز کودکی هستم ناتوان، که رفتن و رفتن و بازآمدن را می‌آموزد و هیچ فکر نمی‌کند که ره به کجا می‌بردش، در نظرگاهش دوست و دشمن یکی است، به همین خاطر در چهره همگان می‌شکفد و کاری ندارد که دگران چه می‌کنند و چه می‌خواهند... در گذرگاه زمان رهگذریست که در برابر دزد قاضی می‌ایستد و با پرچم عشق و ایمان و امید... کار و تلاش و سکوت... خشم و غرور و انتظار... گام در وادی حیرت می‌گذارد تا همگان مات و مبهوت از دری به در دیگری بزنند و او را از خاطر خویش محو سازند... همگانی که دروغ می‌گویند و نیک می‌دانند که قاسطین و مارقین و ناکثین چه روزگار سیاهی را به ارمغان آورده‌اند و چه متاع بی‌ارزشی را به یغما می‌برند... با اینحال او برایش فرقی نمی‌کند... کودکیست که همچنان.. همچون گذشته، صبحگاهان صدای برخاستنش در فضای جاری زندگی می‌پیچد و با خنده و گریه‌ای به راه می‌افتد... از جایی به جایی... از زمانی به وقت دیگر... از خوراکی به خوراک دیگر... از روزی به شب دیگر و با واژه‌گانی غریب‌تر از خویش به خواب می‌رود تا تقویم ایام معتبر باشد!!!

.....!!!

نمی دانم کدام شب بود شبی که خواب آن چشمان غریب را دیدم
چشمانی که بی تاب می نگریست
و تمنای نگاهی که شأن نزول پریشانی کلامم شد از آن پس...

می‌دانی؟!

فرق است بین محبت و این که هر آنچه را که نداری در زیر نام دوست داشتن -در پناه عشق- پنهان کنی...
این که برای اشباع کاسه خالیت، پر کردن حس خودخواهیت، یک عمر عاشق بمانی و ادعای عاشقی کنی... عشق، عشق... و زخم‌های من همه از عشق است.... از عشق... عشق..!

باد
از روی صورتم می‌گذرد...
موهایم را به هم می‌ریزد
و با شکوه نوازش می کند..

اغراق نمی کنم
باد می توانست
آتش باشد
قله ی یخ
یا عدم

اما
اکنون جاری ست
بین او
و من

«کارول دایلی»

نمی‌داند با دل من چه می‌کند...؟!!!

شاید عاشقی ها با هم فرق داشته باشند، شاید هم نه !!!
اما من آن لحظه‌ای که دلم میریزد را بیشتر از هر لحظه‌ای دوست دارم. آن موقع که چشم کار خودش را کرده و دل، مثل اثیری آتش روی دست بال بال می‌زند...
من حس میکنم دل ریختگی هم درد دارد،اما یک درد خوب...!
از همان دردها که بچه اول دبستان به شوقش زبان به دندان لق می‌زند... از همان دردها که آدم دوست دارد طلبشان کند، بخواهدشان و نترسد! از همان دردها که...!
و من که به هر بار گفتن دوستت دارم، آن را مثل تشنه‌ای به آب طلب میکنم، میخواهم....
چند روزی است دلم فراموش کرده که چند وقت از روزهای دل ریختگی گذشته... شاید هم قاطی کرده.. مدام میریزد.. مدام کلافه است..
 مرا لبریز میکند از گفتن «دوستت دارم» ...!
 یادم می‌افتد از مهرگان، از مهر تو که دامنگیر همه لحظات زندگی من است...
دوست دارم عاشقی‌ام را فریاد بزنم... یادم میافتد کلمات فقیرند... باز دلم میریزد و من بی واژه، به صدای فرو ریختنش با لذتی دردناک گوش می‌سپارم...!!!