غمم آشکار

اشکم جاری

و این تنهایی و سکوت و خلوت شبنم زده من

ای کاش گذری بر اندیشه‌ام می‌کردی

ای کاش به خاطر می‌آوردی که زمانی گریه‌هایم خوابت را پریشان می‌کرد

ای کاش...

به یادم باش، گاهی

مانند نسیمی که سرزده به باغ خزان زده سفر می‌کند

برگ‌های زردم زمین خستگی‌هایم را فرش کرده است

آیا کسی در پشت این دیوار غصه‌ها به یاد اشک‌های من می‌افتد

آیا کسی صدای لرزان مرا نگران و خسته به یاد می‌آورد

به یادم باش

مانند آن مادری که فرزند قد کشیده‌اش را به رسم کودکی به آغوش می‌کشد

من همان زن سی‌ساله‌ام

که آغوشی می‌خواهم که مرا مانند کودکی‌ام آرام کند

به یادم باش.... گاهی

اگر می‌خوانی

اگر هنوز هم نگران اشکهای قایم شده خلوتم هستی

به راستی هنوز هم در قلبت جایی دارم؟