حرفهایی هست که همیشه در دل تکرار میشوند...
حرفهایی هست که همیشه منتظر جوششی است که بر زبان بیایند...
فریادهای خاموشی هست که منتظر فورانند...
چشمهای خستهای، که منتظر استقبال نگاه گرمی میگردد...
نگاههایی که مرا به خود میخوانند...
قلبم خالی از هر بهانهای شده...
قلبم دنبال بهانهای میگردد...
....
میبینم سرمای دستانم تا امتداد افق جاری است ...
میخواهم خالی دستانم را با گرمای قلب پرمهرت بیارایم ...
...
آفتاب امروز،
گرمایش را از من دریغ میکند...
....
کو دستی نجات بخش ؟!
.....
با خود میگویم روزهایی خواهد آمد،
روزهایی که از پی آنها ... اندوه ، غم ، سکوت... رخت بر میبندد....
.....
آفتابِ من
آفتابِ همیشهی من
بر این تن عریان بتاب و مرا از آتش خود گداخته کن...!