نزدیک‌تر بیا، که از برق نگاهت من مومن می‌شوم...!


حرفهایی هست که همیشه در دل تکرار می‌شوند...
حرفهایی هست که همیشه منتظر جوششی است که بر زبان بیایند...
فریادهای خاموشی هست که منتظر فورانند...
چشمهای خسته‌ای، که منتظر استقبال نگاه گرمی می‌گردد...
نگاه‌‌هایی که مرا به خود می‌خوانند...
قلبم خالی از هر بهانه‌ای شده...
قلبم دنبال بهانه‌ای می‌گردد...
....
می‌بینم سرمای دستانم تا امتداد افق جاری است ...
می‌خواهم خالی دستانم را با گرمای قلب پرمهرت بیارایم ...
 ...
آفتاب امروز،
گرمایش را از من دریغ می‌کند...
 ....
کو دستی نجات بخش ؟!
.....
با خود می‌گویم روزهایی خواهد آمد،
روزهایی که از پی آنها ... اندوه ، غم ، سکوت... رخت بر می‌بندد....
.....
آفتابِ من
آفتابِ همیشه‌ی من
 بر این تن عریان بتاب و مرا از آتش خود گداخته کن...!



من امشب دلتنگ رهگذری غریب گشته ام …

 


مثل درس انشایی
ساده‌ای ولی مشکل
ای هوای بارانی
می‌شوی به من نازل
پاره خط بین ما
روی نقشه چیزی نیست
هی نگو بمان آنجا
هی نگو بمان همدل
این دل حقیرم را
دست کم نگیر ای دوست
می‌برد غرورت را
تیزی همین فلفل
مانده نقش آثارت
روی صورتم دیگر
گونه‌های حاصلخیز
گریه‌های بی حاصل
هر هجای نامت را
سکته می‌کند شعرم
بهتره که این را هم
خط خطی کنم آخر