پرم از یه حس غریب...!!!


دارم می‌نویسم...
اما قرارمان
هنوز سرجایش است!
....
بعد از نوشتن
فریاد می زنیم..
                       فریاد
آنقدر بلند
            که بمیریم!
....
این روزها
پنهان می‌شوم 
.....
این روزها
روزهای سبز (؟!) زندگی من است
روزهای
        خنده، لذت، عشق،...
......
و من!
بازیگر این زندگی
به پرده آخر می‌اندیشم!      

هو المستعان


...  می بینی ؟ علف ها با صدای نازک نسیم می لرزند ... درختهای باغچه اما ساکنند . نسیم آرام همه چیز را مرور می کند . شاید این راز تمام چیزهای کوچک است ، شاید این آن هجوم محوی است که درون تمام اشیاء را به خود می کشد ... حس می کنم مورچه ها تمام صداها را می شنوند ... تمام صداها را ... این سرشت چیزهای کوچک است ... سرشت چیزهایی که خود را کوچک نگاه داشته اند ... کوچک نگاه داشته اند تا بشنوند خیلی چیزها را که خیلی ها نمی شنوند ... ببینند آن چیزهایی را که هیچ کس نمی بیندشان . مثل بچه ها ، مثل بچه وقتی که هنوز خیلی بچه اند ، که فرشته ها را می بینند ، خدا را می بینند و همه چیز های خوب را می بینند ...
و فکر می کنم ، فکر می کنم که اگر این همه سال است که  مورچه ها این قدر کوچک اند ... اگر فرشته ها این قدر کوچک مانده اند لابد چیزی می شنیده اند ، چیزی که می ارزیده ... می ارزیده به این همه سال کوچک بودن و میان دست و پای بزرگتر ها گم شدن ... چیزهایی مثل صدای قلب آدمها ، آدمهای عاشق ... آدمهای منتظر ... آدمهای امیدوار ... چیزی مثل صدای پای مسافرانی که از عمق جاده های دور می آیند ...
مگر فرشته ها چقدر در زندگی شان تفریح دارند ... لابد چیزهایی بوده ... چیزهایی از جنس خنده مهدی که از ته ته دلش می خندید و تمام دارایی نداشته اش را ،تمام کسب و کارش را سفت گرفته بود یک دستش و با آن یکی دستش شیطنت می کرد ... کیسه آدامس ها را که از صبح تا شب باید می گرفت پیش روی هزار عابر ... از هزار راه ... که ...

من می دانم . من خوب می دانم . ما هیچ وقت خوب نگاه نمی کنیم  . هیچ وقت خوب نمی بینیم ... آنها حتما چیزهایی می بینند ... من مطمئنم ...!