چقدر خوشبختم میتوانم بنویسم آسمان! مهـر!...!!!

شکایت نمی‌کنم، اما
آیا واقعاْ نشد که در گذر همین همیشه‌ی بی‌شکیب،
دمی دلواپس تنهایی دستان من شوی؟
نه به اندازه همصدایی نفسهایمان!
به اندازه زنگی...
واقعاْ نشد؟
واقعاْ انعکاس سکوت،
تنها حاصل
فریاد آن همه ترانهروبروی دیوار تو بود؟
نگو که نامه‌های نمناک من به دستت نرسید!
نگو که باغچه‌ی شما،
از آوار آن همه باران
قطعه‌ای هم نصیب نبرد!
نگو که ناغافل از فضای فکرهایت فرار کردم!
من که هنوز همین جا ایستاده‌ام!
کنار همین شمشادها، شعرها، شکوه‌ها،...
هنوز هم فاصله‌ی ما،
همان هفت شماره پیشین است!!!
دیگر نگو که در گذر گریه‌ها گمش کردی!
نگو که نشانیم را از یاد برده‌ای...
آیا خلاصه تمام این فراموشی‌های ناگفته،
حرفی شبیه دوستت نمی‌دارم...تو
در همان گفتگوی دور از گلایه و گریه نیست؟

خواب یا بیدار ؟ فرقی هم نمی‌کند... تنها من بودم و من... تنها! حتی تو نیز نبودی!
چشمهایم؟!
نه!!!! چشمهایم را هم از من گرفته بودند... فکر کردند که رفته‌ام به دنیای دیگری ولی من که هنوز همین‌جا بودم... چشمهایم بسته بود ولی می‌دیدم! تو را دیدم که نوشتی... نوشتی و تمام نشدی...!
چشم‌ها... چشم‌ها...
همه‌اش همین بوده! همه به چشمهایم نگاه می‌کنند و نمی‌فهمند!...
چشم‌ها... چشم‌ها...
- گفته‌بودم برایت شاخه گلی می‌آورم!
نه! مرا با گل چیده شده چکار است؟ گل‌ها را وقتی دوست دارم که به شاخه باشندو در خاک اسیر... مثل من که زمانی بارانم که از دیده‌های تو چکیده باشم... دوست دارم باران را ! و تو را عزیز باران دیده‌ی من...
- هر طرف را که نگاه می‌کنم، چشم‌ها هستند، به شکل حزنی می‌مانند مبهوت!
چشمان من مبهوتند؟! شاید... همین چشم‌ها!! همین چشم‌ها بود که تو را خواند و در تو غرق شد...
چشم‌ها... چشم‌ها...
من قصر دارم! شما جای بازی برای من دارید یا که تنها قصر را دیده‌اید؟
من قصر را ندیده‌ام... قصری وجود ندارد وقتی تو نباشی... من می‌خواهم در کنارت بزرگ شوم... دست‌ها با هم.. دل‌ها با هم.. قلب‌ها با هم.. و چشم‌ها... چشم‌ها هم دریا شوند با هم و برای هم...!
- اصلاْ نمی‌شد فهمید وهم را می‌نویسید یا حیرانی، مرگ یا زندگی، عشق یا نفرت!
ولی من می‌فهمم...! تو عشق را فریاد می‌کنی و نفرت را سکوت و من از سکوت نفرتت دارم کر می‌شوم!
از صدای عشق بلندتر است این سکوت! باور کن مومن!
- اگر می‌خواهی حرف بزنی قلبت را بیاور...!
قلبم را؟
مگر از قلبم چیزی هم مانده که به تو بسپارم که من قلبم را در شدت اعتمادم به تو نزد تو جا گذاردم! به تو بخشیدمش به آسانی! به کسی از جنس باران!
تو که می‌دانی زیر آوار قلب ماندن چقدر درد دارد... درد!
- شما سالمید؟
نمی‌دانم! شاید! همه‌ی این‌ها که می‌خواهند مرا نگه بدارند دچار گمانند و گمان نمی‌تواند جای حق را بگیرد!
نفس می‌کشم! به زور همان طور که تو به زور نفس می‌کشی! خودت نوشتی و گفتی!! فرقی هم دیگر نمی‌کند که خوب نفس بکشم یا به زور... هر دو یکی است برای من! وقتی که تو رویا را در دنیای مجازی پاره کردی و من دیدم که برای پاره کردن قلب من چه بهایی را پرداختی که سرت را در میان زانوانت گرفتی و اشک ریختی ولی از روی غرور لبخندی که توانستم... توانستم که او را از خود جدا کنم!
- ماندن؟
هرکسی را رفتنی است که رفتنش علت‌ها دارد و هر کسی را هم که ماندنیست ماندنش را حکمتیست!
- حالا چه؟ چه داری برایم؟
حالا خودم را ورق زدم و رسیدم به صفحه‌های خالی...!
مثل تو... حال من سکوت می‌کنم مثل پیشترهای تو که سکوت می‌کردی!
برای بخشیدن به تو چه دارم؟ چه چیز را می‌توانم برای تو در کوله‌ی خالیم پیدا کنم که لایقت باشد؟
- من با اشک مانوسم! شما چطور؟ اشک‌هایتان را! اشک‌هایتان را به من هدیه دهید...
باشد... ببین برایت اشک آورده‌ام... اشک... نگاهم را... چشم‌هایم را... چشم‌هایم را...
ماه مهر... این همه‌ی کوله‌ام است... دنیای اشک‌های نابهنگام... لبخندهای حزن‌انگیزی که ندیدنشان بهتر از دیدنشان است...! و سفر...!

ملامتم نکن...!!!

به خودم چرا،
اما به تو که نمی‌توانم دروغ بگویم!
می‌دانم که چشمم به راه خنده‌های تو خواهد خشکید!
می‌دانم که در تابوت همین ترانه‌ها خواهم خوابید!
می‌دانم که خط پایان پرتگاه گریه‌ها مرگ است!
اما هنوز که زنده‌ام!
پس چرا چراغ خوابهایم را خاموش کنم!؟
چرا به خودم دروغ نگویم؟
من بودن بی رویا را باور نمی‌کنم!
باید فاتحه کسی را که رویا ندارد را خواند!
نگو که این همه مرده را نمی‌بینی!
مرده‌هایی که راه می‌روند و نمی‌رسند!
حرف می‌زنند و نمی‌گویند!
می‌خوابند و خواب نمی‌بینند!
می‌خواهند مرا هم مرده ببینند!
مرا که زنده‌ام هنوز!
ولی من تازه به سایه سار سوسن و صنوبر رسیده‌ام!
تازه فهمیده‌ام که رویا،
نام کوچک ترانه است!
تازه فهمیده‌ام،
که چقدر انتظار او شیرین است!
پس کنار خیال تو خواهم ماند!
مگر فاصله‌ی من و خاک،
چیزی بیش از چهار انگشت گلایه است؟
بعد از سقوط آن ستاره آن قدر می‌میرم،
که دل تمام مردگان این کرانه خنک شود!
ولی هر بار که دستهای تو
(یا دستهای دیگری!! چه فرقی می‌کند؟)
ورق‌های اشعار مرا ورق بزنند،
زنده می‌شوم،
و شانه‌ام را تکیه‌گاه گریه می‌کنم!
اما، از یاد نبر،
در این روزهای ناشاد دوری و درد،
هیچ شانه‌ای، تکیه‌گاه رگبار گریه‌های من نبود!
هیچ شانه‌ای...!!!


آنقدر بی‌خیال از بازنگشتنت گفتی،
که گمان کردم سر به سر این دل ساده میگذاری!
به خودم گفتم
این هم یکی از شوخی‌های توست!
ولی آغاز آوار بغض گرفته‌ی من،
در کوچه‌های بی دار و درخت خاطره بود!
هاشور اشک بر نقاشی چهره‌ام
و عذاب شاعر شدن در آوار هر چه واژه بی چراغ!
دیروز از پی گناهی سنگین، گذشته را مرور کردم!
از پی تقلبی بزرگ، دفاتر دبستان را ورق زدم!
باید می‌فهمیدم که چرا مجازاتم کرده‌ای!
شاید قتل مورچه‌هایی که در خیابان
به کف کفش من می‌چسبیدند،
این تبعید نا تمام را معنا کند!
یا شیشه‌ای که با توپ سه رنگ من،
شکست!
یا سنگی که با دست من،
کلاغ حیاط خانه‌ی مادربزرگ را فراری داد!
یا نفرین ناگفته گدایی، که من
با سکه نصیب شده‌ی او برای خودم بستنی خریدم!
و گرنه من که به هلال ابروی تو،
در بالای آن چشمان جادویی جسارتی نکرده‌ام!
امروز هم به خون بهای آن مورچه‌ها،
ده حبه قند در مسیر مورچه‌های حیاطمان گذاشتم!
برای آن پنجره‌ی قدیمی شیشه رنگی خریدم!
یک سیر پنیر به کلاغ خانه‌ی مادربزرگ
و یک اسکناس سبز به گدای در به در خیابان دادم!
پس تو را به جان جریمه‌ی این همه ترانه،
دیگر نگو برنمی‌گردی!
~~~~~~~~~~
همه آمدند، خواندند، سرتکان دادند و رفتند!

ایمانم را از دست نخواهم داد...!!!


این روزها فکر می‌کنم حرفی برای گفتن ندارم. هر بار می‌بایست کلی وقت بگذارم تا حرفی برای گفتن بیابم. اما اکنون که قلم به دست گرفته‌ام، انگار دستانم جور دیگری می‌اندیشند. همیشه فکر می‌کردم برای وقوع هر اتفاق باید منتظر بهار بمانم. به همین دلیل همواره تغییر فصل‌ها را جست و جو می کردم تا تنفس زمین را احساس کنم، تنفس گیاه را احساس کنم و بار دیگر تنفس آنان را که دوستشان دارم. ولی ظلمت رویدادها آنقدر زیاد شده که سخت می‌شود نفس راحت کشید.
با خودم فکر می‌کنم آغوش کدام مادر می‌تواند آنقدر عشق ببخشد که دیگر هیچ کودکی فکر جنایت نکند و می‌بینم که هنوز عشق کافی برای بخشیدن وجود ندارد.
می‌اندیشم که دیگر واکنش‌هایمان نیز رو به اتمام است، شادی، اندوه، ترس و  خنده.
همه چیز واپسین روزهای حیات خود را می‌گذراند و سرآمد همه اینها نومیدی اندیشگی است. انگار همه دست در دست هم داده‌ایم تا جهل و نادانی را فاتح اصلی جهان اعلام کنیم و برای شکست دانایی همه با هم هورا بکشیم.
کودکان امروز بزرگ می‌شوند و کودکان فردا به دنیا می‌آیند و من باز می‌اندیشم که، در این سرمای بی خردی و جهل، ایمانم را از دست نخواهم داد و نخواهیم داد و به قول چخوف:
«به یک زندگانی شفاف و زیبا و پاکیزه دست خواهیم یافت، به وجد خواهیم آمد، به رنج گذشته‌مان با دقت نگاه خواهیم کرد و لبخند خواهیم زد و به آرامش خواهیم رسید... و خواهیم دید که تمام پلیدی‌های زمین، تمامی مصائب ما غرق رحمتی خواهد شد که جهان هستی را در برگرفته و زندگی ما آرام خواهد شد، آرام و شیرین مثل نوازش... من ایمان دارم، ایمان»