آن دوست که عهد دوستداران بشکست
می رفت و منش گرفته دامن در دست
می گفت که بعد از این به خوابم بینی
پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست
دستم را، همه نداریم را میدهم. به قول شماها خرد شده است. فروریخته. من که فکر نمیکنم از نبودن کسی خرد بشود. فکر میکنم از نبودن خودت میشود خرد شد. دست دست میکند برای دوباره داشتن چیزی که دیگر نیست. نمیخواهد شروع کند یا ادامه بدهد. فقط میخواهد خاطرهاش را زنده حس کند، نه این که لاس بزند. من و شرافت من و تو و بوی تو و بهانه تو و دلتنگی من و مستی من و نداری دادن من و چشمهای تو و پلکهای تو که برای رضایت پایین میآید. مثل همیشه صدا که توی مخم زیاد میشود برآیند میگیرم: دستم را، همه نداریم را میدهم. فقط جای حرمت انگشتهای تو میسوزد. لبخند میزند. خاطرهاش تمام میشود. کرایهاش را حساب میکند، پیاده میشود.