لحظه‌ها می‌گذرند ، بی هیچ تحرکی ...

مثل کابوس، مثل مرگ...

خستگی تن، خستگی فکر، خستگی روح (چه کسی روح ما را تسکین خواهد داد؟!)

آیا تو دوباره به من لبخند خواهی زد ؟

همدیگر را می‌رنجانیم بدون دلیل ..

تو با ناخنهایت روح مرا خراش می‌دهی، من به عمق زخمم فکر می‌کنم..

تو خشمگین می‌شوی، من به یادگاری که از تو ندارم فکر می‌کنم

تو فریاد می‌زنی، فریاد می‌زنی، فریاد می‌زنی، فریاد می‌زنی...

من می‌ترسم، من گریه می‌کنم، من وحشت می‌کنم، من گریه می‌کنم،

من می‌دوم، من گریه می‌کنم، من به تو پناه می‌برم، گریه می‌کنم...

روزها به همین تلخی می‌گذرند...