می خواهم دل باشم، مرز انسان...

می‌خواهم چکاد باشم، تا جز بلندگرایان روشن با غرورم در نیامیزند، و جز تندرهای وحشی در پیشگاهم به نیایش نایستند، و جز صرصرهای نستوه، آرزوی گذر بر پایگاهم نداشته باشند.

می‌خواهم کویر باشم، تا جز ساحل چشم اندازها، کسی پایانم را نیابد، و جز شرنگ سوخته آفتاب، چیزی سیرابم نسازد، و جز شبهای سیهزاد فرتوت، دیگری آشنای لحظه‌هایم نباشد.

می‌خواهم افق باشم، تا سیراب کننده کویر تشنه نگاهها گردم، و افسونگر امید ناامیدان شوم، و سرگرانیهای طبیعت را مرزی باشم.

می‌خواهم سراب باشم، تا اگر مردمی، به گمان آب، به سویم شتافتند، زودم بشناسند، و خویشتن را به دامن تلالو دروغینم نیفکنند، و حاصل هستیم را یک نیستی پرشکوه بینند.

می‌خواهم گردباد باشم، آواره داغ کویرها، و دیوانه مسخرگی حدها و مرزها.

می‌خواهم جاده تهی باشم، تا گام رهگذران عبوس، سینه‌ام را نفرساید، و گفتگوی تارمایه عابران به گوشم ننشیند، و غبار کاروانهای غمستان کویرها به چشمم نریزد.

می‌خواهم جویبار باشم، تنها گوش خستگی ناپذیر از زمزمه آبها، و تکاپوی ریگهای نرم و امیدوار...

می‌خواهم توفان باشم، تنها خروشی که می‌تواند در برابر سکوت دریاها خودنمایی کند، و تنها سکوتی که می‌خواهد خروش گردابها را بپذیرد.

می‌خواهم روستا باشم، تا شبهایی آرام، و روزهایی بی تفاوت، همدمم گردند، حاصلها در دامنم برویند، و شباهنگهای دربدر، دامن شبهایم را به آتش «حق حق» خویش بسوزانند.

می‌خواهم سنگر باشم، تا قلب یک فداکار وطن، در میان کالبد سختم بتپد، و یک دریا آتش پاس و امید و پایداری، استخوانهایم را ملتهب سازد، و گهگاه غرور عشقی بر سرم سایه اندازد...

صدایم را می‌شنوید؟!


در موازات: اردیبهشت هشتاد و دو

می‌خواهم که چشم بیندازم در چشمانتان مهر من، بخوانمتان به نام، بیایید بگویید برهانیدم از این ضربه‌های وسوسه فریاد درون که سکون بیرون را انگار به حریفی می‌طلبند. دریدگی نگاهشان را مهرمن، شلاق می‌کنند روی برهنگی تنم، می‌ایستند کنار، ضجه‌های جان دادنم را به تماشا، زیبایی صدایم را می‌ستایند تا که آرامبخشی سوز نعره‌هایم را یا که اهریمنم می‌نامند یا که می‌خندند قهقاه، هقاهق اینگونه بودنم را و هناهن اینطور دویدنم را در بسیط تب آلود بیابان بیکران این تنهایی، که به هروله می‌پیمایش انگار، به جستجوی آشنایی شاید، یا کسی، یا که چیزی که نمی‌یابمش و نمی‌یابدم باز، می‌کشاندم به آغاز، آنها که گمشده‌ای دارند، مشتاق‌ترند به زندگی مهر من و مگر زندگی جز آن جستجویی است که برای یافتن آن او، به جان می‌خریم، چه آگاهانه باشد یا که ناخودآگاه.

کسی به فکر گل‌ها نیست
کسی به فکر ماهی ها نیست
کسی نمی خواهد باور کند که باغچه دارد می میرد
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهی می شود
و حس باغچه انگار
چیزی مجرد است که در انزوای باغچه پوسیده است.

باغچه، مدتهاست که مرده است مهر من. هنوز اما باوری نیست که چگونه که چطور. کدام قله، کدام اوج؟ فراموش کردن، اولین گام فراموش شدگی است...
علف‌های هرز، هنوز گندم نمایی می‌کنند و انتظار، تنها نیرویی است که دست‌هایمان را به بالا سوق می‌دهد...

هزار هزار فریاد شب شکن شب آفریده را نیز هم که از انتهای حلقومت برآید که بخواندمان به یاری اثری نیست. انگار که هیچ گفته باشی و سکوت اول ارمغان تخدیر است و رخوت، پیامبر پوسیدگی. رد سرخ تازیانه که به جاست جز نشانه سکوتی پوچ و متناقض در جواب پرسشیست که می‌پرسیمشان؟ خائنین، همیشه خود را وفادارترین جلوه داده‌اند و ماییم، فراموش شدگان، چه که پیش از این، خود، خود را فراموش کردیم. می‌شنوی مهرمن؟ عربده می‌کشند بلند، می‌خندند قهقاه، می‌گریند نه به های های که به لرزش شانه‌ها هنوز اما، کسی را باوری نیست که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است...

و ماییم، فراموش شدگان چرا که ...

‌ادامه دارد...