میخواهم چکاد باشم، تا جز بلندگرایان روشن با غرورم در نیامیزند، و جز تندرهای وحشی در پیشگاهم به نیایش نایستند، و جز صرصرهای نستوه، آرزوی گذر بر پایگاهم نداشته باشند.
میخواهم کویر باشم، تا جز ساحل چشم اندازها، کسی پایانم را نیابد، و جز شرنگ سوخته آفتاب، چیزی سیرابم نسازد، و جز شبهای سیهزاد فرتوت، دیگری آشنای لحظههایم نباشد.
میخواهم افق باشم، تا سیراب کننده کویر تشنه نگاهها گردم، و افسونگر امید ناامیدان شوم، و سرگرانیهای طبیعت را مرزی باشم.
میخواهم سراب باشم، تا اگر مردمی، به گمان آب، به سویم شتافتند، زودم بشناسند، و خویشتن را به دامن تلالو دروغینم نیفکنند، و حاصل هستیم را یک نیستی پرشکوه بینند.
میخواهم گردباد باشم، آواره داغ کویرها، و دیوانه مسخرگی حدها و مرزها.
میخواهم جاده تهی باشم، تا گام رهگذران عبوس، سینهام را نفرساید، و گفتگوی تارمایه عابران به گوشم ننشیند، و غبار کاروانهای غمستان کویرها به چشمم نریزد.
میخواهم جویبار باشم، تنها گوش خستگی ناپذیر از زمزمه آبها، و تکاپوی ریگهای نرم و امیدوار...
میخواهم توفان باشم، تنها خروشی که میتواند در برابر سکوت دریاها خودنمایی کند، و تنها سکوتی که میخواهد خروش گردابها را بپذیرد.
میخواهم روستا باشم، تا شبهایی آرام، و روزهایی بی تفاوت، همدمم گردند، حاصلها در دامنم برویند، و شباهنگهای دربدر، دامن شبهایم را به آتش «حق حق» خویش بسوزانند.
میخواهم سنگر باشم، تا قلب یک فداکار وطن، در میان کالبد سختم بتپد، و یک دریا آتش پاس و امید و پایداری، استخوانهایم را ملتهب سازد، و گهگاه غرور عشقی بر سرم سایه اندازد...