مرا به کنار خودت ببر...!!!


من تنها و خالی... از زمان گذشته‌ام... از توفان گذشته‌ام و در فریادهای توفانی سرود خوانده‌ام... پیشانی‌ام از سنگینی غربت بر خاک افتاد و چشمانم را بستم...!!
من غریب شدم.. با خودم... با خودم غریب شدم...!!
من در خواب تلاش بی حاصل عشق را دیدم.. توفان مه را دیدم... و ستاره‌ام را در آسمان پرستاره گم کردم... !!
ستاره‌ام غروب کرد و من...
تنها...
بی کس...
بی ستاره....
به پهنای آسمان چشم دوختم...!
من در خودم مردم!!!
چه کسی می‌تواند انتقام شوربختی مرا... بازستاند؟!
سکوت...!
سکوت...!
خسته‌ام از تحقیر واژه‌گان حقیر...
خسته‌ام از زمزمه‌های مضطرب...
در خودم می‌گریم.. صدایت می‌زنم.. نگاهت می‌کنم.. و از تو جوابی نمی‌شنوم...!!
داغ این غم مرا آب می‌کند...!!
چشمانم را باز کردم.. نگاه کردم.. درد کشیدم.. فریاد زدم.. و تو را دیدم...!
دیدم که در کنار مهتاب طلوع کردی...
من طلوع حقیقت را دیدم...
من تو را یافتم.. لبخند و نگاه آشنایت را دیدم.. با صدایت همصدا شدم.. در تو پیدا شدم .. و زنجیرهای روحم از پی هم دریده شد...!
نگاه و اعتمادت را دیدم... نگاه معصومانه‌ات مرا آب کرد... من در نگاهت آب شدم.. از چشمه صبرت نوشیدم.. به پاکیت ایمان آوردم.. در صداقتت تصویر خود را دیدم.. مهرت را در آغوش کشیدم... و در دستانت سبز شدم...!!
قلبم به تپش افتاد.. و شانه‌هایم از شدت گریه می‌لرزید.. سرم را پایین انداختم و .. گریستم...!!!
درد کشیدم.. دلم سوخت.. سنگینی این درد می‌فشارتم.. باور کن!!
در این خلوت یاس انگیز.. با تو سخن می‌گویم.. از غربتم.. از هجرت پرستو.. از آرزوهای خفته.. از رویاهای سپید.. و از عشق!!!
من با اشک انس گرفته‌ام.. با غم مانوسم.. و صدای فریاد تنهایی‌ام را تا آخر دنیا می‌شنوم...!!!

                                     «...مرا به کنار خودت ببر..!!»

نظرات 1 + ارسال نظر
مهر دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:33 ب.ظ

تو منی و من تو ام با تو خوشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد