هنوز هم دیدن تو
از پس این پرده شفاف
این همه باران،
این همه فاصله،
به دنیایی میارزد
هنوز هم
حضور این چمدان خاک گرفته
بر درگاه رفتن و بازنیامدن تو
و یک نگاه منتظر
و صدایی آشنا
که لحظه آمدنت را خبر میآورد
به دنیایی میارزد
آخر این نشد که من
واژه به واژه کتاب فاصلهها را گریه کنم
آنوقت تو اینطور ساده
اینطور بیخیال
به من و دلتنگیهایم لبخند بزنی
اما هنوز سرخی گونههایت
به وقت هر لبخنده بی گاه
به دنیایی میارزد،
باور کن!....