از در درآمدی و من از خود به در شدم گفتی کزین جهان به جهان دگر شدم
گفتـــــم ببینمش مگـــرم درد اشتیاق ساکن شود بدیدم و مشتاق تـر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیـــش یــــار چندی به پای رفتم و چندی بسر شدم
من چشم ازو چگونه توانم نگاه داشت کاول نظــــر به دیدن او دیده ور شدم
گـــر دست دهد هزار جـــــــانم در پــای مبارکـــــت فشانم
آخر به سرم گذر کن ای دوست انگـــــــار که خــاک آستانم
هــــــــر حکم که بر سرم برانی سهلست ز خویشتن مرانم
تو خود ســـر وصــــل ما نــداری من عادت بخت خویش دانم