من به غنچههای شکفته در فصل فکر میکنم
و تو از دوردست خودت، رویایی از بهشت تصویر میکنی
من به برگ درخت کوچک باغچه نگاه میکنم
تو برایم از اندیشههای محال سخن میگویی
من دستان تو را میبویم
تو فلسفه عشق را تفسیر میکنی
من در دلم به تو لبخند میزنم
و تو در جستجوی کشف راز کوچک قلب من هستی
و هنوز نمیدانی که من عاشقانه دوستت دارم!
از خواب که بیدار میشوم
چشمانم تو را جستجو میکند
به دنبال تو میگردم،
و با شنیدن صدایت، چشمانم را به آرامش برهم مینهم...
لحظهها میگذرند ، بی هیچ تحرکی ...
مثل کابوس، مثل مرگ...
خستگی تن، خستگی فکر، خستگی روح (چه کسی روح ما را تسکین خواهد داد؟!)
آیا تو دوباره به من لبخند خواهی زد ؟
همدیگر را میرنجانیم بدون دلیل ..
تو با ناخنهایت روح مرا خراش میدهی، من به عمق زخمم فکر میکنم..
تو خشمگین میشوی، من به یادگاری که از تو ندارم فکر میکنم
تو فریاد میزنی، فریاد میزنی، فریاد میزنی، فریاد میزنی...
من میترسم، من گریه میکنم، من وحشت میکنم، من گریه میکنم،
من میدوم، من گریه میکنم، من به تو پناه میبرم، گریه میکنم...
روزها به همین تلخی میگذرند...
گرمای این روزها را تو برایم به ارمغان آوردی
یلدایم را روشن کردی، من بودم و تو و شمع و مهر ...
چند ساله شدم با تو در این یلدا...!؟
برایم آرزوهای آبی داشتی... در دلم با مهر نگاشتی
جشن میلاد من... با تو نورباران شد
آفتاب همه دقایقم، لحظههایت نورباران باد!
انگار روحم پنهان شده است
مغموم، خسته، بی حوصله، ساکت
فقط اطراف را مینگرم
به هیچ دل خوش کردهام!
من از تنهایی میترسم!!
تنهایی تلخ
پا به پای من راه میرود
تنهایی من به تلخی زهرخند است..
در آن هیچ تصویری سبز نیست..
تنهایی من حتی در تصور تو نیز نمیگنجد
خستهگیاش اما در چهرهام پیداست
من روحم را جایی گذاشتهام
روح من گم شده است
روح من پژمرده است
روح من خاموش است
کجاست آن چراغ که خانه دلم را روشن کند ؟!
کجاست شادی من ، طراوتم ، کجاست هیجانهای خاموشم !
در میان این غم و تنهایی
به دنبال زندگی میگردم...
من به آینه نگاه نکردم... من به خودم حتی فکر هم نکردم..
فکر میکنم چشمهایم پس ؟!.... چشمهایم نیز بسته است....
به تو نگاه میکنم ولی چشمم بسته است... به تو نگاه میکنم اما این تو نیستی که میبینم..
مثل آخر زمین... مثل ته ته زمین... دل من در خروش است ولی آرام... آرام...
با همین اتفاقهاست که میگذرم... بزرگ میشوم... و میاندیشم چه وقت به پایان میرسد ؟!