و من تنها بودم... همهاش همین بود آخر!!! و او آبیپوشان در میان روزهای سخت زندگیام به کنارم آمد...
و من چه چیز را میتوانم برای او در کولهی خالیم پیدا کنم که لایقش باشد؟!!!
میخواستم روزه سکوت بگیرم...! من آفتاب را نمیدیدم و باران را نیز...
من دلم میخواست آسمان را نقش بزنم تا همین که به بالین میروم و به سقف خیره میشوم آسمان را ببینم که میخواهد ببارد... که او تنها شاهد اشکهای شبانهام بود.!!
من همه چیز را فراموش کردم! گمانم خودش هم فراموش کرد!!! گفته بودم با او حرف دارم ... و او گوش میکرد... مثل همیشه میشنید.. و سکوت میکرد.. و سکوت... و این سکوت ویرانم میکرد... و زجر میکشیدم... و من نیز بخاطر او سکوت میکردم... که هر چه از او و برای او باشد زیباست... حتی زخمش حتی زجرش و سکوتش...!!!
عهد کردم وقتی لب به سخن میگشایم به او بگویم که چقدر دوستش دارم... و چه سخت است آن زمان که نتوانی آنچه را که در دل پنهان کردی بیان کنی... و نگفتنش مثل مزه تلخ....... که گلو را میسوزاند...!!!
میخواستم دوباره بشنومش!!! گرمی صدایش را... که من از این صدای جان سوزش جان میگیرم...!!!
امروز آرزوهایم را مرور میکردم! آرزوهای من کوچکند! مثل قطرههای باران... مثل رویاهای کودکیام... و بزرگترین آن شاید... یک بار خواب دیدن تو... و یک دل سیر گریه کردن... با تو و برای تو... برای همه تنهاییها. زندگیها و عشقها...!!!
امروز مثل همیشه ساکت، آرام، صبور و مهربان... وقتی برایم از علی میگفت... اشک در چشمانم حلقه زد... و بغض گلویم را میفشرد..!!!
من امروز مرور کردم خودم را .. من همان کودکم که دیروز گم کرده بود عطر بودن را و امروز خودش را... خودم را .. خودم را گم کردهام...!!!
نوشتم که مرگ را به دریاها سپردم... نوشتم که معلم نیستم که عشق را به شما بیاموزم... هی نوشتم و نوشتم و خواندی شاید و ندانستی که من اینطور با عشق برایت مینویسم... و واژهها چقدر حقیرند برای نوشتن تو...!!!
با من بمان تا دنیا از آن من شود که مگر بس نیست این همه بودن من برای دنیا؟! غریبانه ماندنم و غریبانه مردنم در هر لحظه؟!!!
میآمیزم سیاهی شب را با سپیدی روز- که خود عصارهی رنگین کمان است!- تا خاکستری را برگزینم برای ترسیم آسمان سرزمین خویش! بر حاشیه سوری بوم. شنزاری تفته را نقاشی کنم با سرچشمهای که خوابگاه اژدهاست! خورشیدی بر آسمان. با عبور تاریک کلاغان در حاشیه و خبرکشان مرده به تازیانهی باد...
اینجا سرزمین قلب و احساس من است و من تو را دوست میدارم ! تو را دوست میدارم و با تو دیگرم به بیداری این گسترهی خاموش و آدمیانش نیازی نیست!
گفتی: عشق فراموش شدنی نیست! و نشانم دادی راهش را! و نشانم دادی سفرههای گشوده خوشبختی را...
میشود نفرینم کنی؟ آری نفرینم کن! اگر بر آنی که به نیک انجامیام برسانی! اگر بر آنی که وارهانیام از زندان زندگی- پیشتر از آن که به جیهی اجباری خویش خو کنم!- به مرگی عاشقانه نفرینم کن! که این دعای آمرزش است در بستهگاه روزگار !
مرگی چنینم آرزوست! مرگی که زندگی را. عشق را و مرا معنایی دوباره بخشد!
مرگی هم قداست نخستین جرعهی شیر مادرم!
در آغوشم بگیر تا لحظهای آرام گیرم و این آشفتگی را از یاد ببرم! آغوشت بستر بیمرز کودکیست با زمزمههای معجزهسای مادر و قصههای شبسوز شبانه ! آغوشت کتمان تمام تاریکیهاست! تمام تحکمها!!!
آغوشت پناه اندیشهی من است! مرا به تماشا بنشین! برایم بنویس که من محتاج کلام توام! من از کلام تو جان میگیرم!
چگونه گویمت دوستت دارم!؟ وقتی که این آیهی قدسی ورد زبان آدمیانی است که با قلبی میان دو پا و دشنهای در کف کنج دنج کوچههای قهرکنان را میکاوند؟!
تنها یکی نگاه... تا این کلام ابدی شود میان ما دو تن و بشنویمش بی آن که سخنی رانده باشیم!... همه را نوشتم تا تو- تنها تو- مرا ببینی! ورنه این حرفها جز خودزنی نامتناهی تازیانه نیست! در محکمهای که قاضی و محکوم هر دو منم و پتک حکمم را جز به مجازات خویش بر میز نمیکوفم!!!
راست گفتی من در خودم غرق شدم!!! میروم خودم را پیدا کنم تا از لطف او به نهایت برسم... بس است دیوانه بودن و دیوانگی را نوشتن... میروم پیدا شوم!!!
وقتی که دیگر نبود. من به بودنش نیازمند شدم. وقتی که دیگر رفت. من به انتظار آمدنش نشستم. وقتی که دیگر نمیتوانست مرا دوست بدارد. من او را دوست داشتم. وقتی که او تمام کرد. من شروع کردم... و وقتی او تمام شد. من آغاز شدم... و چه سخت است تنها متولد شدن. مثل تنها زندگی کردن است. مثل تنها مردن!!! همیشه وقتی این چند سطرو میخونم دلم سخت میگیره. از خودم... فقط و فقط از خودم. که چرا من بوی خوش بارون رو گم کردم. مسیر سبز عاشقیها یادم رفت. چشمه زلال مهربونی رو سپردم به دستای لطیف سایه درختا و خودم رو گم کردم میون تردیدهای سیاه... به خاطر اون نگاه خیس بود یا این دل لرزون سردرگم؟... نمیدونم. نمیدونم. فقط میدونم که الان یه سایه سبز دنبالمه. یه سایه از خاطرههایی که منو با خودشون میبرن بالا. به سقف آبی آسمون. تا میام یه کم با سبزیشون آروم بگیرم. منو با بارون مسافر زمین میکنن. من موندم میون زمین و آسمون. از سایه که نمیتونم فرار کنم...
فقط این جمله مدام تو دلم فریاد میزنه. وقتی که دیگر نبود. من به بودنش نیازمند شدم...
دلم میخواد این بار که سایه میاد سراغمو. میخواد منو به آسمون ببره. یه جوری اون بالا بمونم. توی بیکران آبی آسمون. همدم خاطرههای سبزش بشم. از اون بالا دوباره پیداش کنم. شاید یه روزی با بارون همسفر بشم و ببارم به گلای عاشق خونش. با جوونههای عشقش سبز بشم و بشم یه غنچه ساکت و آروم. اینجوری میتونم ببینمش تا روزی که یه دست سیاه. شاید یه تردید دوباره. منو از ریشهام. از باغچه عشقش بچینه...
بازم منتظر سایه میمونم. باهاش یه دنیا حرف دارم... یه دنیا...!!!
من تمام ذرههای هستی را در تبلور یک صوت خام. سادهتر از شنیدن صدای قالب شمعی لرزان از باد شنیدهام!
من ذرات به هم پیوسته. وجود سعادتمند خورشید را با نزدیکترین شعلههای اهریمنی حس کردهام!
من به صداقت پرواز یک روح از جسم خاکی ایمان آوردهام!
من شنیدن صدای قدسی شبهای تار تنهایی را باور دارم!
من اشتیاق خالصانه پیچک را در پیچیدن به گلوگاه مرگ خوب چشیدهام!
من تشنگیهایت را خوب خواندهام!
من نیاز نمازت را دیدم!
دعای بعد از نمازت را خواندم!
یارب. یاربهایت را تکرار کردم!
من لحظات عرفانی سجده آخری را که تو سر بر آن نهادی دیدم و باور کردم و فهمیدم!
من به عاشقیهایت. عاشقانه دل دادم! ولی اینکه چرا تو آنجایی و من هنوز کورهراهها را میجویم. نمیدانم!
من نمیدانم و همین ندانستن میآزارتم! باور کن!