و غریبستان مرا غریب‌تر کرد با خودم و قریب‌تر با شما...!!!


قرار شد بیایی و یکبار هم که شده از زوایای اشکهایم ظهور کنی... تو ندیده‌ای... ندیده‌ای لیلایی را که این گونه غرق شده است.. زندگیم همین است! ویرانه...!

- هی نشسته‌ای به انتظار که چی؟ این همه از او گفتی و نیامد... این همه نوشتی و ندید و نخواند... چرا اینگونه گوشه می‌گیری؟ آخه چته؟ این همه می‌روی زیر باران...؟؟؟ این همه خیس می‌شوی...؟ این همه انتظار می‌کشی... انتظار چه چیز را؟  این همه تغییر برای چیست؟
- من عادیم!!
- کجای شما عادیست آخر؟ این گونه پریشان بودن را عادی می‌خوانید؟ این گونه... اصلا او کیست که ردپایش در همه‌ی زندگی تو آشکار است؟
- او... او همه چیز  است... او همان کسی است که به هنگام نوشتن نامش دلم می‌لرزد... همان اولین فرشته خدا... همان که نگاهش ویران می‌کند مرا و وجودش آباد.!

مهر من:
مرا چه به توضیح برای اینان که نمی‌دانند مهر را و شور را باید زیر باران یافت؟ مرا چه به این‌ها؟ دیوانه‌ام می‌خوانند و هیچ نمی‌دانند که من به دیوانگیم هم افتخار می‌کنم... زیر باران... دیشب با یادتان تمام کوچه‌های تاریک این غربت را پیاده در زیر باران بی هیچ پوششی طی کردم... پیاده... بی پوشش... دوست دارم حرف بزنم با شما... دوست دارم در عمق صدایم حس کنید که چقدر دوستتان دارم... دوست داشتم که صدای نم نم بارانی را که از وجودم می‌چکید بشنوید و ببینید که من این روزها از بس که زیر باران بی‌پوشش رفتم تب کرده‌ام ولی امروز هم به خاطر شما زیر این باران سیل آسا رفتم تا بخوانمتان... بشنومتان... ولی هیهات...!!
مهر من!
امروز مرور کردم خودم را... نوشته بودم برایتان که تنها آمدم... بی نوازشی حتی... و باقی نوشته... نوشته بودم که مرگ را به دریاها سپردم که اصلا شاعر بی مشاعره به چه کار آید؟
....ولی من باز هم می‌آیم... تنها حتی...!!!
**********************************
چرا همیشه باید منتظر باشیم و کسی نیاید؟ چرا باید این طور شود؟!!

مرا به کنار خودت ببر...!!!


من تنها و خالی... از زمان گذشته‌ام... از توفان گذشته‌ام و در فریادهای توفانی سرود خوانده‌ام... پیشانی‌ام از سنگینی غربت بر خاک افتاد و چشمانم را بستم...!!
من غریب شدم.. با خودم... با خودم غریب شدم...!!
من در خواب تلاش بی حاصل عشق را دیدم.. توفان مه را دیدم... و ستاره‌ام را در آسمان پرستاره گم کردم... !!
ستاره‌ام غروب کرد و من...
تنها...
بی کس...
بی ستاره....
به پهنای آسمان چشم دوختم...!
من در خودم مردم!!!
چه کسی می‌تواند انتقام شوربختی مرا... بازستاند؟!
سکوت...!
سکوت...!
خسته‌ام از تحقیر واژه‌گان حقیر...
خسته‌ام از زمزمه‌های مضطرب...
در خودم می‌گریم.. صدایت می‌زنم.. نگاهت می‌کنم.. و از تو جوابی نمی‌شنوم...!!
داغ این غم مرا آب می‌کند...!!
چشمانم را باز کردم.. نگاه کردم.. درد کشیدم.. فریاد زدم.. و تو را دیدم...!
دیدم که در کنار مهتاب طلوع کردی...
من طلوع حقیقت را دیدم...
من تو را یافتم.. لبخند و نگاه آشنایت را دیدم.. با صدایت همصدا شدم.. در تو پیدا شدم .. و زنجیرهای روحم از پی هم دریده شد...!
نگاه و اعتمادت را دیدم... نگاه معصومانه‌ات مرا آب کرد... من در نگاهت آب شدم.. از چشمه صبرت نوشیدم.. به پاکیت ایمان آوردم.. در صداقتت تصویر خود را دیدم.. مهرت را در آغوش کشیدم... و در دستانت سبز شدم...!!
قلبم به تپش افتاد.. و شانه‌هایم از شدت گریه می‌لرزید.. سرم را پایین انداختم و .. گریستم...!!!
درد کشیدم.. دلم سوخت.. سنگینی این درد می‌فشارتم.. باور کن!!
در این خلوت یاس انگیز.. با تو سخن می‌گویم.. از غربتم.. از هجرت پرستو.. از آرزوهای خفته.. از رویاهای سپید.. و از عشق!!!
من با اشک انس گرفته‌ام.. با غم مانوسم.. و صدای فریاد تنهایی‌ام را تا آخر دنیا می‌شنوم...!!!

                                     «...مرا به کنار خودت ببر..!!»

فاطمه...!!!


نام فاطمه از تار دلها نوای غم برمی‌آورد
یاد زهرا واژه‌های محزون و غربت زده را به غمنامه تبدیل می‌کند
ایام فاطمیه مجموعه‌ای از جگرهای سوزان، چشمهای گریان، عزاداران سیه پوش و عاشقان دردعاشق است.
فاطمیه فهرست غم است.
سند مظلومیت است.
ادعانامه شیعه است.
این روزها ایام مرور اوقات کتاب رنج زهراست.
و هر ورق شامل چندین سوگ سروده رنج است.
                    ********
رفتی اما بی تو فانوس در تنها ماند
با دل خسته و شکسته علی تنها ماند
                    ********
خدا را شاکریم که نعمت غم زهرا را ارزانیمان کرده است.
همنوایی روح‌هایمان با اندوه‌های علی و فاطمه نشانه سیراب شدن جان از محنت فاطمه است.
هرچند در ایام فاطمیه داغ ما تازه می‌شود اما مرور بر این فهرست غم ما را به فاطمه نزدیک‌تر می‌کند.
جان ما جرعه نوش زمزم خدا می‌شود.
قلبمان شفافیت
گریه‌ها شفیع ما می‌گردد تا در آستان عترت عزت یابیم.
قطرات اشک در سوگ اهل بیت ما را هم اهل این بیت می‌کند و مهمان سفره تولی...!!! 

غربت...!!!

گاهی می‌فهمی... چیزی را... حقیقتی را که خزیده میان برگ برگ زندگیت... روزی اینجا نوشته بودم که «آخرین کسی که برایم مانده» و آشنایی برایم نوشته بود که باز هم خوب است... خوب... که فرق است بین صفر... و یک... و این که یک نفر مانده باشد و هیچ کس نباشد... فرق است... فرق و خیرست که باز هم آن یک نفر برایت مانده... همین چند روز پیش بود که فهمیدم تمام شده‌اند. آدمها، تمامشان، آن یک هم صفر شده بود...!!!