مهرپنهان...!!!


یار با ما سرگرانی مـــــی‌کند
دائماْ نامهربانــــی مـــــی‌کند
                                جو فروش است آن یار عزیـــــز
                                پیش ما گندم نمایــــی می‌کنـد
می‌برد دل را به یادش هرکجا
به گمانم کیمیایــــی می‌کنــد
                                وقت ذکرش در سویــــدای دلم
                                 این دلم را جاودانـی مــــی‌کند
وقت یادش رنگ زردم را ببین
او چگونه ارغوانی می‌کنــــد
                                صورتم زرد است چون برگ خزان
                                هم به کلکش زعفرانــی می‌کند
گلشن جانم همی بشکفته شـد
چون به دستش باغبانی می‌کند
                                ماه مهرم مهر من شد مستدام
                                چون مرا او پاسبانـــــی می‌کند

دوستتون دارم

لیلا

سفر...!!!


نه مهر فسون نه ماه جادو کرد

نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد


نامه‌ای از یک دوست...!!!


جست و جویی از ورای جست و جو
                                         من نمی‌دانم تو می‌دانی بگــو
حـــال و قالی از ورای حــــال و قال
                                         غرقه گشته در ورای ذوالجـلال

سلام دوستان عزیز.
درست و غلط ماجرا را نمی‌دانم ولی آنچه روشن است. دفتر بازیست با قلمی که تشنه نوشتن است. از چه؟ از کجا؟ از کی؟ از حال !!! ... از داد یا بیداد زمان !؟!! ... دستم یاری نمی‌کند... نوشتن برایم سخت است... واژه‌ها  غریب و تنها و هیچ معنا و مفهومی را در نظرم جلوه‌گر نمی‌سازند. حالی دارم که نپرس... که گفتنی نیست... که شنیدنی نیست... که درد وخیمی است که با تار و پود جان آدمی سرو کار دارد.
اکنون که به گذشته. که درگذشته... به حال  که همچنان حالست... به آینده که وهم آلوده رویائیست فکر می‌کنم چاره‌ای ندارم جز آنکه گرفته. سرد. خموش در خویش پرسه بزنم... پرسه در هیچ... پرسه در بیخودی... پرسه در اضداد خویش غرقه شوم تا بناگاه از دوردست خودم از جایی از اینجا دور... از همین نزدیکی آوای گنگی شنیده می‌شود که به من می‌گوید... مستقیم برو به کجایش چندان مهم نیست. زیرلب تکرار می‌کنی: من نمی‌دانم... و بی‌درنگ می‌پرسم: اما چگونه... پاسخی نمی‌شنوم... خنده تلخی آزارم می‌دهد تا همچنان در گرد خویش روی زمین بگردم تا راهی بیابم... فکر می‌کنم که راهی نیست... نوری نیست... تاریکی انتها ندارد... با اینحال نمی‌دانم. براستی نمی‌دانم چرا اینهمه دلم روشن است!!! شاید بخاطر آنست که حوادث بیشماری را پشت سر گذاشته‌ام و  از هر یک نمایی دارم که مرا از جست و جوی در باد خسته نمی‌کند... شاید بخاطر آنست که به خود می‌گویم: تو یکی نه‌ای هزاری. تو چراغ خود بیفروز... شاید حدیث شمع گل سوختن پروانه است... نمی‌دانم... آنچه می‌دانم اینست که در سن ..... سالگی هنوز کودکی هستم ناتوان. که رفتن و رفتن و بازآمدن را می‌آموزد و هیچ فکر نمی‌کند که ره به کجا می‌بردش. در نظرگاهش دوست و دشمن یکی است. به همین خاطر در چهره همگان می‌شکفد و کاری ندارد که دگران چه می‌کنند و چه می‌خواهند... در گذرگاه زمان رهگذریست که در برابر دزد قاضی می‌ایستد و با پرچم عشق و ایمان و امید... کار و تلاش و سکوت... خشم و غرور و انتظار... گام در وادی حیرت می‌گذارد تا همگان مات و مبهوت از دری به در دیگر بزنند و او را از خاطر خویش محو سازند... همگانی که دروغ می‌گویند و نیک  می‌دانند که قاسطین و مارقین و ناکثین چه روزگار سیاهی را به ارمغان آورده‌اند و چه مطاع بی‌ ارزشی را به یغما می‌برند. با اینحال او برایش فرقی نمی‌کند... کودکیست که همچنان... همچون گذشته. صبحگاهان صدای برخاستنش در فضای جاری زندگی می‌پیچد و با خنده و گریه‌ای به راه می‌افتد.. از جایی به جایی... از زمانی به وقت دیگر... از خوراکی به خوراک دیگر... از روزی به شب دیگر و با واژه‌گانی غریب‌تر از خویش به خواب می‌رود تا تقویم ایام معتبر باشد.

                                                                                              بـــدرود


جهان عشق است و دگر زرق سازی

همه بازیست الا عشق بازی



بیا تا برایت بگویم چه اندازه «تنهایی» من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش‌بینی نمی‌کرد