فردا...!!!


دلم برای سرودن بهانه کم دارد





من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه‌ام اندیشه‌ی فرداست . وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان- در بستر شب- خواب و بیدار است

هوا آرام، شب خاموش، راه آسمان‌ها باز...
خیالم چون کبوتر های وحشی می کند پرواز...
رود آن جا که می‌بافند کولی‌های جادو گیسوی شب را
همان جاها که شب‌ها در رواق کهکشانها عود می‌سوزند
همان جاها که اخترها به بام قصرها مشعل می‌افروزند
همان جاها که رهبانان معبد های ظلمت نیل می‌سایند
همان جاها که پشت پرده‌ی شب ، دختر خورشید فردا را می‌آرایند
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته ست
همین فردا که روی پرده‌ی پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش‌هاست
همین فردا، همین فردا...
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد!

زمان- در بستر شب- خواب و بیدار است
سیاهی تار می‌بندد
چراغ ماه ، لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
به هر سو چشم من رو می‌کند: فرداست؟
قناری‌ها سرود صبح می‌خوانند...

من آن جا چشم در راه توام ، ناگاه
ترا از دور می‌بینم که می‌خندی
ترا از دور می‌بینم که می‌آیی
ترا از دور می‌بینم که می‌خندی و می‌آیی
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
ترا در بازوان خویش خواهم دید!
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین ترا با بوسه خواهم چید!
وگر بختم کند یاری
در آغوش تو...
ای افسوس!

سیاهی تار می بندد
چراغ ماه ، لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
زمان ـ در بستر شب ـ خواب و بیدار است.

«فریدون مشیرى»

                                             برای تو که بهترینی

فردا...!!!


دلم برای سرودن بهانه کم دارد





من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه‌ام اندیشه‌ی فرداست . وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان- در بستر شب- خواب و بیدار است

هوا آرام، شب خاموش، راه آسمان‌ها باز...
خیالم چون کبوتر های وحشی می کند پرواز...
رود آن جا که می‌بافند کولی‌های جادو گیسوی شب را
همان جاها که شب‌ها در رواق کهکشانها عود می‌سوزند
همان جاها که اخترها به بام قصرها مشعل می‌افروزند
همان جاها که رهبانان معبد های ظلمت نیل می‌سایند
همان جاها که پشت پرده‌ی شب ، دختر خورشید فردا را می‌آرایند
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته ست
همین فردا که روی پرده‌ی پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش‌هاست
همین فردا، همین فردا...
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد!

زمان- در بستر شب- خواب و بیدار است
سیاهی تار می‌بندد
چراغ ماه ، لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
به هر سو چشم من رو می‌کند: فرداست؟
قناری‌ها سرود صبح می‌خوانند...

من آن جا چشم در راه توام ، ناگاه
ترا از دور می‌بینم که می‌خندی
ترا از دور می‌بینم که می‌آیی
ترا از دور می‌بینم که می‌خندی و می‌آیی
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
ترا در بازوان خویش خواهم دید!
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین ترا با بوسه خواهم چید!
وگر بختم کند یاری
در آغوش تو...
ای افسوس!

سیاهی تار می بندد
چراغ ماه ، لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
زمان ـ در بستر شب ـ خواب و بیدار است.

«فریدون مشیرى»

                                             برای تو که بهترینی

شد خزان...!!!

از آتش عشق هر که افروخته نیست
با او ســر سوزنی دلم دوخته نیست
گــــــــــر سوخته دل نئی ز ما دور که ما
آتش به دلی زنیم که او سوخته نیست

شد خزان گلشـــن آشنایی
بازم آتش به جان زد جدایی
عمر مـــــن ای گل طی شـــد بهر تـو
وز تو ندیدم جز بد عهدی و بی وفایی

با تـــــــو وفا کردم تا به تنم جان بود
عشق و وفاداری با تو چه دارد سود

آفت خرمن  مهر و وفــــــایی
نو گل گلشن جور و جفایی
از دل سنگت آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه

دلم از غم خونین است
روش بختــــم این است
از داغ غم مستــم
دشمن می‌پرستم
تـــــــا هستــــــــم

تو و من در میل چمن
چون گــــــــــل خندان
از بـس ریزد گریه مـن
با دگران در گلشن نوشی می
من ز فراقت ناله کنــــــم تا کی

تو و می چون ناله کشیدنها
من و چون گل جامه دریدنها
به رقیبان خاری دیـــــدن ها
دلم از غم خون کردی
چه بگویم چون کردی
دردم افـــــــزون کردی

برو ای از مهر و وفا عاری
برو عـــــــــاری ز وفاداری
بشکستی چون گل بد عهد مرا

دریغ و درد از عمــــرم
که در وفایت شد طی
ستم به یاران تا چنـد
جفا به عاشق تا کی

نمیکنی ای گـــــــــــــــــل یکدم یادم
که همچو اشـــک از چشمت افتادم
تا کی بی تو بود از غم خون دل من
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه از دل تو

گر ز چه محنت خارم کردی
با غم و حسرت یارم کردی
بکن ای گل با من هر چه توانی ناز
کز عــــشقــــت میــــســــــــوزم باز

غربت پردرد...!!!

● من تمنا کردم
که تو با من باشی
و تو گفتی: هرگز
سخنی سخت و درشت
و مرا غصهء‌ این هرگز
کشت...

دیگر نگو برنمی‌گردی.
دلم از این صراحت خاکستری می‌لرزد


یادت باشد
همیشه این تو بودی که حتی
مشتی خاک از زمین ترانه‌هایت را هم
از دست‌های بی‌کسی من دریغ می‌کردی

همیشه این تو بودی
که دعوت دل ناماندگار مرا
به بهانه باران‌هایی که باریدند و نباریدند
رد می‌کردی

و همیشه این من بودم
که در درگاه گریه‌هایم می‌ایستادم
و به انتظار گردی از حضور تو
دانه‌های تسبیح را می‌شمردم

نگو که نمی‌دانی
این همان تسبیحی است که آن روز غروب
بر گردن دلتنگیهایم انداختی و گفتی
دانه‌های آبی ‌اش
به هنگام شمردن روزهای فاصله
هرگز تمام نمی‌شوند

ببین. دندان دوری‌ها
تا آخر سیب دیدار را جویده است.
و من به هوای بار و بری از خاطره‌ها
دانه‌اش را در باغچه آرزوها
کنار بابونه‌هایی که بوی باران می‌دهند
کاشته‌ام
تا روزی کبوتر نگاهمان بر شاخه دیدارش بنشیند

دیگر نگو برنمی‌گردی
دلم از این همه غربت پردرد می‌گیرد...


سفر
بیا مثل اون کسی شو

                      که یه شب قصد سفر کرد

                                                دید یارش داره میمیره
 
                                                                 موندش صرفنظر کرد


زرنگی

کنم هر شب دعایی کز دلم بیرون رود مهرش

ولی آهسته میگویم خدایــــــــا 
بی اثر باشد

برسرمای درون...!!!
همه لرزش دست و دلم
از آن بود
که عشق
پناهی گردد.

پروازی نه
گریزگاهی گردد

آی عشق. آی عشق
چهره آبیت پیدا نیست...

آی عشق آی عشق
رنگ آشناییت پیدا نیست...