دلم برای سرودن بهانه کم دارد
دلم برای سرودن بهانه کم دارد
از آتش عشق هر که افروخته نیست
با او ســر سوزنی دلم دوخته نیست
گــــــــــر سوخته دل نئی ز ما دور که ما
آتش به دلی زنیم که او سوخته نیست
شد خزان گلشـــن آشنایی
بازم آتش به جان زد جدایی
عمر مـــــن ای گل طی شـــد بهر تـو
وز تو ندیدم جز بد عهدی و بی وفایی
با تـــــــو وفا کردم تا به تنم جان بود
عشق و وفاداری با تو چه دارد سود
آفت خرمن مهر و وفــــــایی
نو گل گلشن جور و جفایی
از دل سنگت آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه
دلم از غم خونین است
روش بختــــم این است
از داغ غم مستــم
دشمن میپرستم
تـــــــا هستــــــــم
تو و من در میل چمن
چون گــــــــــل خندان
از بـس ریزد گریه مـن
با دگران در گلشن نوشی می
من ز فراقت ناله کنــــــم تا کی
تو و می چون ناله کشیدنها
من و چون گل جامه دریدنها
به رقیبان خاری دیـــــدن ها
دلم از غم خون کردی
چه بگویم چون کردی
دردم افـــــــزون کردی
برو ای از مهر و وفا عاری
برو عـــــــــاری ز وفاداری
بشکستی چون گل بد عهد مرا
دریغ و درد از عمــــرم
که در وفایت شد طی
ستم به یاران تا چنـد
جفا به عاشق تا کی
نمیکنی ای گـــــــــــــــــل یکدم یادم
که همچو اشـــک از چشمت افتادم
تا کی بی تو بود از غم خون دل من
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه از دل تو
گر ز چه محنت خارم کردی
با غم و حسرت یارم کردی
بکن ای گل با من هر چه توانی ناز
کز عــــشقــــت میــــســــــــوزم باز
دیگر نگو برنمیگردی.
دلم از این صراحت خاکستری میلرزد
یادت باشد
همیشه این تو بودی که حتی
مشتی خاک از زمین ترانههایت را هم
از دستهای بیکسی من دریغ میکردی
همیشه این تو بودی
که دعوت دل ناماندگار مرا
به بهانه بارانهایی که باریدند و نباریدند
رد میکردی
و همیشه این من بودم
که در درگاه گریههایم میایستادم
و به انتظار گردی از حضور تو
دانههای تسبیح را میشمردم
نگو که نمیدانی
این همان تسبیحی است که آن روز غروب
بر گردن دلتنگیهایم انداختی و گفتی
دانههای آبی اش
به هنگام شمردن روزهای فاصله
هرگز تمام نمیشوند
ببین. دندان دوریها
تا آخر سیب دیدار را جویده است.
و من به هوای بار و بری از خاطرهها
دانهاش را در باغچه آرزوها
کنار بابونههایی که بوی باران میدهند
کاشتهام
تا روزی کبوتر نگاهمان بر شاخه دیدارش بنشیند
دیگر نگو برنمیگردی
دلم از این همه غربت پردرد میگیرد...