فاصله...!!!



در آنسوی خود ،
در جائی سرسبزتر از من ،
در خیالم ،
در جائی که روی آب می شود راه رفت ،
در آرزوهائی که به بلندای سرو
قد به آسمان دارند ،
خیال کرده بودم ،
تو را و گرمای دستانت را
در وجودم
حس می کنم ،
بوی باران مست کننده است ،
گل مریم چه عطری دارد ،
زندگی را در خانه خیالی خود
حس می کنم ،
بزرگ کردم عشقی از رنگ تو
و روان شدیم با تو
در قایقی که رود آبی شوق
می خنداند و می برد ،
چه خیالاتی داشتم ،
پلکهای بسته من
باز می شوند ،
ناگاه صدای قناری اطاقکم
می شکند ،
آرزوهایم فرو پاشیدند ،
و درد بی کسی
بر وجودم نشست ،
بغضم ترک برداشت ،
قلبم ذره ذره شکست ،
اشکمهایم سنگین گشت ،
هق هق تنهائی من آزاد شد ،
و در این التهاب پوچی 
غرور را تکه تکه کردم ،
فضای من آبی شد  ،
سکوت و صدای تگرگ
هم آغوش گشتند ،
فاصله درک کردنی بود
فاصلهُ عاشقی دور
و کاش
وقتی که یادم می افتاد
تو دیگر نیستی
مرده بودم .

و این نیز بگذرد...!!!

اشک رازی ست...!!!


 
اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست

اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم
مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده

من ریشه های ترادریافته ام
با لبانت برای همهی لبها سخن گفته ام
و دست هایت با دستان من آشناست
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان ،
و در گورستان تاریک باتو خواندهام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندهگان بوده اند

دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن میگویم
بسان ابر که با طوفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن میگوید

زیرا که من
ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست
                                     «شاملو»

رهایی...!!!



لذت‌بخش ترین و کوچکترین عشق‌ها

همیشه در مرگ دردناک‌ترین و بزرگترین عشق‌ها متولد می‌شوند

به تو و دردت خنده می‌زنند

به تو و دردت می‌پیچند

بر تو و دردت می‌تازند

تو نمی‌بینی و نمی‌نامی

و در سرانگشتانت رهایی را تجربه می‌کنی

و عمیق می‌شوی

و فاصله می‌گیری

و در عمیق‌ترین و دورترین پهنه

تو را می‌بوسند و ترکت می‌کنند

و تو حتی نمی‌فهمی که دیگران در میانه نیستند

تنها و تنها

مثل شیرهای دریایی

آزادی را بر مرتفع‌ترین قله دانایی‌ات

متبحرانه در چرخ می‌کنی...

دوستتون دارم

من گریه می‌خواهم مجالی هست...؟؟؟


به نام او که مرا با تو آشنایی داد

از آن میانه به من طاقت جدایی داد

محبت تو که آغشته شد به هستی من

بهانه بود برای خداپرستی من

و این نیز بگذرد...!!!

 دختربچه گفت:
- من گاهی قاشقم را می‌اندازم
پیرمرد گفت:
- من هم همینطور
دختر بچه زمزمه کرد:
- شلوارم را هم خیس می‌کنم.
پیرمرد خندید و گفت:
- من هم همینطور
دختربچه گفت:
- من اغلب گریه می‌کنم.
پیرمرد سرش را تکان داد و گفت:
- من هم همینطور
دختر بچه گفت:
- ولی از همه بدتر اینکه بزرگترها به من محل نمی‌گذارند.
و گرمای یک دست پیر چروکیده را روی دست خودش احساس کرد.
پیرمرد گفت:
- به من هم همینطور

و  این نیز بگذرد...!!!




مخواه از من که دست از تو بدارم
مخواه از من که تو را تنها گذارم

نگو از عشق ، من باور ندارم !
نمی بینی که من طاقت ندارم !

تو گفتی عشق یعنی بی وفایی ؟
تو گفتی از غم روز جدایی ؟

تو گفتی دست از عشقت بدارم !
تو گفتی که مهر را باور ندارم !!!

دوستتون دارم