-
تحمل (؟)
شنبه 21 آذرماه سال 1383 18:21
-: میگه سرم درد میکنه! ناراحت میشم. ناخودآگاه سردرد میگیرم. دهانم بسته میشه و سکوت تلخی، روی تمام عضلات صورتم مینشینه! حس بدی پیدا میکنم. تصمیم داشتم به هیچ چیز فکر نکنم (...) توی مسیر برگشت به خونه به همه چیز فکر میکنم به کارم، همکارام، روزی که گذروندم، به دیروزم، به زندگیم، به مادرم، به آیندهام... دلم برای...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 آذرماه سال 1383 13:59
شروه منوچهر آتشی دفتر شعر گندم و گیلاس به آوازی می اندیشم که شبی پرشور زیر پنجره ای، به غفلت خوانده باشم. به دلی که پشت پنجره گریسته باشد و به انگشتانی لرزان که فشرده باشد میله ها را در آن کوچه های تیره ی دراز دور نوجوانی چه کسی به شور و شیدایی خوانده است لحظه ای که کنار پنجره ، من به دریا و ماه درشت پریده رنگ می...
-
تنهایی...!
دوشنبه 2 آذرماه سال 1383 11:02
رفته بودم لب حوض تا ببینم شاید عکس تنهایی خود را در آب آب در حوض نبود سهراب سپهری
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 آبانماه سال 1383 10:07
سکوت میکنم و عشق در دلم جاری است که این شگفتترین نوع خویشتنداری است تمام روز ، اگر بیتفاوتم ؛ اما شبم قرین شکنجه، دچار بیداری است رها کن آنچه شنیدی و دیدهای، هر چیز به جز من و تو و عشق ِمن و تو، تکراری است من از خودم تهیام، از تو نیز؟ نه! بگذر همین! دلیل چهلسالگی، سبکباری است مرا ببخش! بدی کردهام به تو، گاهی...
-
نزدیکتر بیا، که از برق نگاهت من مومن میشوم...!
چهارشنبه 29 مهرماه سال 1383 12:42
حرفهایی هست که همیشه در دل تکرار میشوند... حرفهایی هست که همیشه منتظر جوششی است که بر زبان بیایند... فریادهای خاموشی هست که منتظر فورانند... چشمهای خستهای، که منتظر استقبال نگاه گرمی میگردد... نگاههایی که مرا به خود میخوانند... قلبم خالی از هر بهانهای شده... قلبم دنبال بهانهای میگردد... .... میبینم سرمای...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 مهرماه سال 1383 18:19
من امشب دلتنگ رهگذری غریب گشته ام …
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 مهرماه سال 1383 14:35
مثل درس انشایی سادهای ولی مشکل ای هوای بارانی میشوی به من نازل پاره خط بین ما روی نقشه چیزی نیست هی نگو بمان آنجا هی نگو بمان همدل این دل حقیرم را دست کم نگیر ای دوست میبرد غرورت را تیزی همین فلفل مانده نقش آثارت روی صورتم دیگر گونههای حاصلخیز گریههای بی حاصل هر هجای نامت را سکته میکند شعرم بهتره که این را هم خط...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 شهریورماه سال 1383 09:59
بیدک الخیر... " هزاران سال از عمر زمین گذشته بود و همواره جسم زمین فرسایش یافته بود تا روح آن آباد شود ... کل من علیها فان و یبقی وجه ربک ذوالجلال و الاکرام . " ... و حالا او - به آغوش من پناه آورده بود که همه چیز را گریه کند.. همه زندگی اش را... پریشان حال بود ... اما کند خودش را... و برایم گفت که شب گذشته - شب.....
-
مرده گی !
سهشنبه 13 مردادماه سال 1383 11:10
گفتی که مرده باد... زخمی عظیم از کوه خرده باد......
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 تیرماه سال 1383 15:16
هیچ باوری نداشتن... منتظر چیزی نبودن... امید داشتن به آنکه روزی اتفاقی بیفتد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 تیرماه سال 1383 10:21
مجال بی رحمانه اندک بود و واقعه سخت نامنتظر. از بهار حظ ِ تماشایی نچشیدیم، که قفس باغ را پژمرده می کند. از آفتاب و نفس چنان بریده خواهم شد که لب از بوسه ی ِ ناسیراب. برهنه گو برهنه به خاک ام کنند بدان گونه که عشق را نماز می بریم، که بی شایبه ی ِ حجابی با خاک عاشقانه درآمیختن می خواهم.
-
برگرفته از MyDyingBride (My fury stands ready
چهارشنبه 20 خردادماه سال 1383 14:10
ابر ِخشمام آبستن است از نهانجایات برون آ تا توفش ِتوفانام را بیآزادم تا که در آسیمهگی موج نویام بر آشوبام، رقص ِ ترسان و لرزانات را به نگاه بخندم خواهمات یافت در اسارت خشمام، به موجام فراخواهمات برد، به آنجا، به بهشت برینات خواهم برد، در آنجا از بوی تند کشتار بیدار میشوی و والیان و جماعت بیمایه را،...
-
مرا به میهمانی چشمانت ببر!
شنبه 9 خردادماه سال 1383 14:02
به بدرقهات نه کاسهی آب خرافهیی بر خاک خواهم ریخت نه بوسه بر عطف ارادی را از تو طلب خواهم کرد که جهان بازگشت دوبارهی تو را به بانگ صامتش با من در میان نهاده است! روح آب و نفس زنبق، جرات درنا و سخاوت سپیدار، شرم بهار و باور باران، رقص بلور و تحمل سنگها با توست! عشقت رستاخیز ترانههاست! بازمیگردی و میرهانیام از...
-
می خواهم دل باشم، مرز انسان...
دوشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1383 13:34
میخواهم چکاد باشم، تا جز بلندگرایان روشن با غرورم در نیامیزند، و جز تندرهای وحشی در پیشگاهم به نیایش نایستند، و جز صرصرهای نستوه، آرزوی گذر بر پایگاهم نداشته باشند. میخواهم کویر باشم، تا جز ساحل چشم اندازها، کسی پایانم را نیابد، و جز شرنگ سوخته آفتاب، چیزی سیرابم نسازد، و جز شبهای سیهزاد فرتوت، دیگری آشنای لحظههایم...
-
صدایم را میشنوید؟!
شنبه 12 اردیبهشتماه سال 1383 09:31
در موازات: اردیبهشت هشتاد و دو میخواهم که چشم بیندازم در چشمانتان مهر من، بخوانمتان به نام، بیایید بگویید برهانیدم از این ضربههای وسوسه فریاد درون که سکون بیرون را انگار به حریفی میطلبند. دریدگی نگاهشان را مهرمن، شلاق میکنند روی برهنگی تنم، میایستند کنار، ضجههای جان دادنم را به تماشا، زیبایی صدایم را میستایند...
-
توهم...!!!
یکشنبه 30 فروردینماه سال 1383 10:00
در من شک لانه کرده بود دستهای تو چون چشمهیی به سوی من جاری شد و من تازه شدم من یقین کردم یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم و در گهوارهی سالهای نخستین به خواب رفتم، در دامانات که گهوارهی رویاهایم بود و لبخندِ آن زمانی، به لب ام برگشت... با تن ات برای تنام لالایی گفتی چشمهای تو با من بود و من چشمهایام را بستم....
-
ای یار... ای یگانهترین یار...!!!
دوشنبه 17 فروردینماه سال 1383 12:41
اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است . عالم برای از تو نوشتن مرا کم است . اکسیر من نه آن که مرا حرف تازه نیست من از تو می نویسم و این کیمیا کم است ...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 فروردینماه سال 1383 10:01
"روى صورت هاى ما تبخیر مىشد شب و صداى دوست مىآمد بگوش ." وقتى با خوش سرودترین پرنده همسفر بشى سفرت بر فراز آبگیرى فرو دست، میتونه موندنىترین پرواز باشه... ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ بیا کـه در غــم عشقت مشوشــــم بی تو بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو شب از فراق تو مینالم ای پریرخسار چو روز گردد گــویی...
-
شب فراق که داند که تا سحر چند است...؟!
سهشنبه 26 اسفندماه سال 1382 10:55
میآیی، خیستر از باران گلدان کوچک زمین چه تنگ است برای تو... بهانه می کنم این جامهای خالی را که لمس دست تو من را ، به از شراب گسی.... ~~~~~~~~~ کسی اینجاست در تاریکی ، اما من نمی بینم نمی دانم چرا می گویم اماخوب می دانم که اینجا بی گمان دستی ست میخندد به چشمانم نمی بینم ولی می دانم اینجا آشنایی ، رو به رویم می کشد...
-
به نام خدای مهربانم
دوشنبه 18 اسفندماه سال 1382 14:39
آمده ام که نام شهرها را فراموشم کنی.. شهرها با آن ازدحام که دارند و گهگاه روی شانههای آن مرد که با تاری شکسته داشت مینواخت تکرار یک ترانه را که نمیشد فهمید... و دختری که مبهوت راه میبردش که نمیدید.... چه می گفتم... .ها .. رگ به رگ میشود. شهرها را بگذارم و خودم را توی شهرها که دیگر اینطور عق نزنم این را که منم...
-
هی تو! مهر بیاور، اگر من آنگونه عاشق نشدم باز ...!
سهشنبه 5 اسفندماه سال 1382 15:45
چه کسی مرا آنگونه میخواند که تو ؟! گویش کدام اسم زیباتر از نام من است آنگاه که "تو" صدایم می کنی؟! بگذار هر کس هر چه میخواهد صدا کند مرا. هر که نداند، تو که میدانی من با کدام نام تعبیر میشوم. هر چه نباشد تو کاشف این اسمی... تو کاشف عاشقانهترین لهجههای صراحت نامی بی تردید... به هر چه بگویی خواندهاند مرا. به هر...
-
بسم رب الحسین...
یکشنبه 3 اسفندماه سال 1382 10:49
کاش جانم بود قابل تا فدایت می شدم کاش دستم می گرفتی خاک پایت میشدم کاش می شد رشته رشته عضو عضو پیکرم روز عاشورا طناب خیمه هایت می شدم کاش بودم بوته خاری به دشت کربلا کاشنا با کودک بی آشنایت می شدم کاش بودم در گلوی شیرخوارت عقدهای تا جواب ناله و اغربتایت می شدم
-
بسم الله الرحمن الرحیم
یکشنبه 26 بهمنماه سال 1382 10:28
«نگاه کن : تو مىدمى و آفتاب مىشود.»
-
پرم از یه حس غریب...!!!
چهارشنبه 10 دیماه سال 1382 08:38
دارم مینویسم... اما قرارمان هنوز سرجایش است! .... بعد از نوشتن فریاد می زنیم.. فریاد آنقدر بلند که بمیریم! .... این روزها پنهان میشوم ..... این روزها روزهای سبز (؟!) زندگی من است روزهای خنده، لذت، عشق،... ...... و من! بازیگر این زندگی به پرده آخر میاندیشم!
-
هو المستعان
شنبه 6 دیماه سال 1382 09:30
... می بینی ؟ علف ها با صدای نازک نسیم می لرزند ... درختهای باغچه اما ساکنند . نسیم آرام همه چیز را مرور می کند . شاید این راز تمام چیزهای کوچک است ، شاید این آن هجوم محوی است که درون تمام اشیاء را به خود می کشد ... حس می کنم مورچه ها تمام صداها را می شنوند ... تمام صداها را ... این سرشت چیزهای کوچک است ... سرشت...
-
تولدت مبارک
یکشنبه 30 آذرماه سال 1382 23:15
امشب تولدمه! شب یلدا... می خواستم بگم تولدم یادت بمونه......!!! ..... تلفن زد و گفت توی وبلاگم یه چیزی نوشته ... من فقط میتونم تشکر کنم! ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ امشب تولدش هر چی فکر کردم براش چی بگیرم که نداشته باشه چیزی به ذهنم نمی اومدچون اون همه چیز داشت ادب وشعوروکمال و.......درسته اون...
-
و خدایی که در این نزدیکی است...!!!
دوشنبه 24 آذرماه سال 1382 15:11
دفتر سیاه مشق شبانهاش را گشود و برای لحظهای به ... ، به مجموعهاش به کارش، به محیط و مناسباتش، به عملش و خانههای سیاهی که او را در برگرفته، اندیشه کرد. متبسم سیگار نیمه سوخته را آتش زد، دم غلیظی گرفت و در چشمانداز نگاهش حسن (یه شخصیت حقیقی که هست و...؟!) را دید، مطمئن و امیدوار، ایستاده بر خاکی که از آن برآمده...
-
حسرت...!!!
یکشنبه 23 آذرماه سال 1382 11:38
حرف های ما هنوز ناتمام، تا نگاه میکنی، وقت رفتن است. باز همان حکایت همیشگی: «پیش از آنکه باخبر شوی لحظه عظمیت تو ناگزیر میشود» آی! ای دریغ و حسرت همیشگی! ناگهان، چقدر زود دیر میشود...!!!
-
چه کنم
پنجشنبه 20 آذرماه سال 1382 00:58
عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود مجنون از استانه لیلی کجا رود؟ گرسرفدای پای توکردم دریغ نیست بسیارسرکه درسر مهرووفا رود حیف ایدم که پای همی برزمین نهی کاین پای لایقست که برچشم مارود ای اشنای کوی محبت صبور باش بیداد نیکوان همه بر اشنا رود
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 آذرماه سال 1382 17:16
بخدا اگر بمیرم که دل از تو برنگیرم برو ای طبیبم از سر که دوا نمی پذیرم مده ای حکیم پندم که بکار در نبندم که زخویشتن گزیراست وزدوست ناگزیرم نه نشاط دوستانم نه فراغ بوستانم بروید ای رفیقان به سفر که من اسیرم نه توانگران ببخشند فقیر ناتوان را نظری کن ای توانگر که به دیدنت فقیرم