-
پاکنویسهای کودکانه...!!!
دوشنبه 10 شهریورماه سال 1382 11:05
بزرگترین گناه من ای شاه پری دریا چشم! دوست داشتن کودکانهی تو بود! (کودکان عاشقان بزرگند...) نخستین (و نه آخرین!) اشتباه من سادگیام بود! آماده بودنم برای حیرت از عبور سادهی شب و روز و برای هزار پاره شدن در راه کسی بود که دوستش میداشتم! تا از آن پارهها شهری بسازد و آن گاه ترکم کند! لغزش من دیدن کودکانهی جهان بود!...
-
صدای بی صدا...!!!
چهارشنبه 5 شهریورماه سال 1382 11:45
صدای حادثه می آمد، صدا، صدای شکستن بود کسی دوباره فرو می ریخت، کسی که مثل خود من بود صدای ریزش رویایی که گیسوان طلا را سوخت صدای گمشده مردی که در تدارک رفتن بود همیشه قسمت او سرگیجه های لکنت و لعنت ... آه همیشه آینه گی می کرد، همیشه سنگ فلاخن بود ولی زمانه چنین می خواست ، چنان نباشد و برگردد به سرزمین صداهایی که مثل...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 30 مردادماه سال 1382 09:52
جست و جویی از ورای جست و جو من نمیدانم تو میدانی بگو حال و قالی از ورای حال و قــــــال غرقه گشته در ورای ذوالجلال درست و غلط ماجرا را نمیدانم ولی آنچه روشن است، دفتر بازیست با قلمی که تشنه نوشتن است. از چه؟ از کجا؟ از کی؟ از حال !!! از داد یا بیداد زمان!؟!! دستم یاری نمیکند... نوشتن برایم سخت است... واژهها غریب...
-
.....!!!
سهشنبه 28 مردادماه سال 1382 10:20
نمی دانم کدام شب بود شبی که خواب آن چشمان غریب را دیدم چشمانی که بی تاب می نگریست و تمنای نگاهی که شأن نزول پریشانی کلامم شد از آن پس...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 مردادماه سال 1382 11:27
میدانی؟! فرق است بین محبت و این که هر آنچه را که نداری در زیر نام دوست داشتن -در پناه عشق- پنهان کنی... این که برای اشباع کاسه خالیت، پر کردن حس خودخواهیت، یک عمر عاشق بمانی و ادعای عاشقی کنی... عشق، عشق... و زخمهای من همه از عشق است.... از عشق... عشق..!
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 21 مردادماه سال 1382 09:14
باد از روی صورتم میگذرد... موهایم را به هم میریزد و با شکوه نوازش می کند.. اغراق نمی کنم باد می توانست آتش باشد قله ی یخ یا عدم اما اکنون جاری ست بین او و من «کارول دایلی»
-
نمیداند با دل من چه میکند...؟!!!
شنبه 18 مردادماه سال 1382 10:44
شاید عاشقی ها با هم فرق داشته باشند، شاید هم نه !!! اما من آن لحظهای که دلم میریزد را بیشتر از هر لحظهای دوست دارم. آن موقع که چشم کار خودش را کرده و دل، مثل اثیری آتش روی دست بال بال میزند... من حس میکنم دل ریختگی هم درد دارد،اما یک درد خوب...! از همان دردها که بچه اول دبستان به شوقش زبان به دندان لق میزند... از...
-
و غریبستان مرا غریبتر کرد با خودم و قریبتر با شما...!!!
دوشنبه 13 مردادماه سال 1382 13:30
قرار شد بیایی و یکبار هم که شده از زوایای اشکهایم ظهور کنی... تو ندیدهای... ندیدهای لیلایی را که این گونه غرق شده است.. زندگیم همین است! ویرانه...! - هی نشستهای به انتظار که چی؟ این همه از او گفتی و نیامد... این همه نوشتی و ندید و نخواند... چرا اینگونه گوشه میگیری؟ آخه چته؟ این همه میروی زیر باران...؟؟؟ این همه...
-
مرا به کنار خودت ببر...!!!
شنبه 11 مردادماه سال 1382 16:50
من تنها و خالی... از زمان گذشتهام... از توفان گذشتهام و در فریادهای توفانی سرود خواندهام... پیشانیام از سنگینی غربت بر خاک افتاد و چشمانم را بستم...!! من غریب شدم.. با خودم... با خودم غریب شدم...!! من در خواب تلاش بی حاصل عشق را دیدم.. توفان مه را دیدم... و ستارهام را در آسمان پرستاره گم کردم... !! ستارهام غروب...
-
فاطمه...!!!
پنجشنبه 9 مردادماه سال 1382 17:37
نام فاطمه از تار دلها نوای غم برمیآورد یاد زهرا واژههای محزون و غربت زده را به غمنامه تبدیل میکند ایام فاطمیه مجموعهای از جگرهای سوزان، چشمهای گریان، عزاداران سیه پوش و عاشقان دردعاشق است. فاطمیه فهرست غم است. سند مظلومیت است. ادعانامه شیعه است. این روزها ایام مرور اوقات کتاب رنج زهراست. و هر ورق شامل چندین سوگ...
-
به یاد تو که به امید دیدنت زندهام...!!!
سهشنبه 7 مردادماه سال 1382 15:06
کاش بودی... کاش میآمدی...
-
غربت...!!!
دوشنبه 6 مردادماه سال 1382 15:22
گاهی میفهمی... چیزی را... حقیقتی را که خزیده میان برگ برگ زندگیت... روزی اینجا نوشته بودم که «آخرین کسی که برایم مانده» و آشنایی برایم نوشته بود که باز هم خوب است... خوب... که فرق است بین صفر... و یک... و این که یک نفر مانده باشد و هیچ کس نباشد... فرق است... فرق و خیرست که باز هم آن یک نفر برایت مانده... همین چند روز...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 مردادماه سال 1382 10:37
زنجیر عشقت هر طرف دیوانه وارم میکشد با اشتیاقم میبرد، بی اختیارم میکشد
-
چقدر خوشبختم میتوانم بنویسم آسمان! مهـر!...!!!
سهشنبه 31 تیرماه سال 1382 11:33
شکایت نمیکنم، اما آیا واقعاْ نشد که در گذر همین همیشهی بیشکیب، دمی دلواپس تنهایی دستان من شوی؟ نه به اندازه همصدایی نفسهایمان! به اندازه زنگی... واقعاْ نشد؟ واقعاْ انعکاس سکوت، تنها حاصل فریاد آن همه ترانه روبروی دیوار تو بود؟ نگو که نامههای نمناک من به دستت نرسید! نگو که باغچهی شما، از آوار آن همه باران قطعهای...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 تیرماه سال 1382 18:02
خواب یا بیدار ؟ فرقی هم نمیکند... تنها من بودم و من... تنها! حتی تو نیز نبودی! چشمهایم؟! نه!!!! چشمهایم را هم از من گرفته بودند... فکر کردند که رفتهام به دنیای دیگری ولی من که هنوز همینجا بودم... چشمهایم بسته بود ولی میدیدم! تو را دیدم که نوشتی... نوشتی و تمام نشدی...! چشمها... چشمها... همهاش همین بوده! همه به...
-
ملامتم نکن...!!!
شنبه 28 تیرماه سال 1382 10:26
به خودم چرا، اما به تو که نمیتوانم دروغ بگویم! میدانم که چشمم به راه خندههای تو خواهد خشکید! میدانم که در تابوت همین ترانهها خواهم خوابید! میدانم که خط پایان پرتگاه گریهها مرگ است! اما هنوز که زندهام! پس چرا چراغ خوابهایم را خاموش کنم!؟ چرا به خودم دروغ نگویم؟ من بودن بی رویا را باور نمیکنم! باید فاتحه کسی را...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 تیرماه سال 1382 10:18
آنقدر بیخیال از بازنگشتنت گفتی، که گمان کردم سر به سر این دل ساده میگذاری! به خودم گفتم این هم یکی از شوخیهای توست! ولی آغاز آوار بغض گرفتهی من، در کوچههای بی دار و درخت خاطره بود! هاشور اشک بر نقاشی چهرهام و عذاب شاعر شدن در آوار هر چه واژه بی چراغ! دیروز از پی گناهی سنگین، گذشته را مرور کردم! از پی تقلبی بزرگ،...
-
ایمانم را از دست نخواهم داد...!!!
دوشنبه 23 تیرماه سال 1382 09:49
این روزها فکر میکنم حرفی برای گفتن ندارم. هر بار میبایست کلی وقت بگذارم تا حرفی برای گفتن بیابم. اما اکنون که قلم به دست گرفتهام، انگار دستانم جور دیگری میاندیشند. همیشه فکر میکردم برای وقوع هر اتفاق باید منتظر بهار بمانم. به همین دلیل همواره تغییر فصلها را جست و جو می کردم تا تنفس زمین را احساس کنم، تنفس گیاه...
-
بخوان به معراج آغوشت مرا که سرزمین این کولی از مرز نفسهای تو آغاز می
شنبه 21 تیرماه سال 1382 10:04
کودک بودم من و پدر جوان بود و مادر جوان بود و سرو باغچهی ما جوان بود و پسران همسایه جوان بودند و اندوه من جوان بود و ناظم دبستان ما پیر بود و حرف ما را نمیفهمید و دبستان شکنجهگاه خصوصی او بود!!! هفت ساله که شدیم، پایان هفتههای هفت سنگ فرا رسید! هفت ساله که شدیم، ما ماندیم و معلمهایی که ما را نمیفهمیدند و...
-
دنیایم پـــدر! پیشکش یک نگاهت...!!!
پنجشنبه 19 تیرماه سال 1382 17:10
پـــــدر! سلام! من بلد نیستم نامه بنویسم!!!!!!! بلد نیستم بزرگونه نامه بنویسم! دلم گرفته بود پدر! تقصیر من نیست که گاه گاهی دلم میگیرد! باور کن بلد نیستم.. خسته شدم بس که نوشتم پدر... پدر... پدر... و تو نیامدی!... دلم گرفت بس که گفتم میبینمت و نیامدی! خسته شدم بس که گفتم دلم تنگه و نیامدی! امروز تمام زندگیم را مرور...
-
کوله بارم سنگین و حجیم و کولهی تو خالی...!!!
سهشنبه 17 تیرماه سال 1382 18:28
من در اینجا ماه را به شماره نشستهام - ستارگان خاموشند من در اینجا کودکی را یادگارم- انسان رفته بر باد است من در اینجا حقیقت را میجویم- تاریکی همیشه مرده است من در اینجا شاپرک را میبینم- پرواز مرده است من در اینجا عشق را میپرستم - رسم زمانه این است من در اینجا سودای سفر میبینم- لقمه نانی نمانده است من در اینجا...
-
بهشتی نو میآفرینم با تو ...!!!
یکشنبه 15 تیرماه سال 1382 17:09
غیبتت حضور هراس است! بی تو همچون کودکی میشوم گم شده در کوچههای هیولایی دنیا! کودکی که از کودکی تنها طعم گنگ شیر مــــادر با اوست! افتان میگذرم از میان آدمیانی که به سان سیل آبی میمانند که شنا را به آرزویی محال تبدیل میکنند! و من غــرق میشوم... غــــرق میشوم در خودم... غـــرق میشوم... حضور تو غیبت هراس است! تو...
-
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا...؟؟؟
شنبه 14 تیرماه سال 1382 13:31
دلم گرفته از این همه واژههای تکراری، از این همه شعرهای سه بار خوانده شده و بی معنی، از این دنیای زودگذر و انسانهای حسرتزدهای که یادشان رفته در خودشان کودکی دارند! از این همه توانایی حیرت انگیز در جریان خلق نادرستیها و دوری از درک گل واژههای دوستی و صداقت و اعتماد مطلق بیپروا! جهان پرشده از کاشهای کهنهی دلهای...
-
دستم نه... دلم به هنگام نوشتن نام تو میلرزد...!!!
پنجشنبه 12 تیرماه سال 1382 11:03
و من تنها بودم... همهاش همین بود آخر!!! و او آبیپوشان در میان روزهای سخت زندگیام به کنارم آمد... و من چه چیز را میتوانم برای او در کولهی خالیم پیدا کنم که لایقش باشد؟!!! میخواستم روزه سکوت بگیرم...! من آفتاب را نمیدیدم و باران را نیز... من دلم میخواست آسمان را نقش بزنم تا همین که به بالین میروم و به سقف خیره...
-
امشب مست مستم...!!!
سهشنبه 10 تیرماه سال 1382 08:41
میآمیزم سیاهی شب را با سپیدی روز- که خود عصارهی رنگین کمان است!- تا خاکستری را برگزینم برای ترسیم آسمان سرزمین خویش! بر حاشیه سوری بوم. شنزاری تفته را نقاشی کنم با سرچشمهای که خوابگاه اژدهاست! خورشیدی بر آسمان. با عبور تاریک کلاغان در حاشیه و خبرکشان مرده به تازیانهی باد... اینجا سرزمین قلب و احساس من است و من تو...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 7 تیرماه سال 1382 08:07
وقتی که دیگر نبود. من به بودنش نیازمند شدم. وقتی که دیگر رفت. من به انتظار آمدنش نشستم. وقتی که دیگر نمیتوانست مرا دوست بدارد. من او را دوست داشتم. وقتی که او تمام کرد. من شروع کردم... و وقتی او تمام شد. من آغاز شدم... و چه سخت است تنها متولد شدن. مثل تنها زندگی کردن است. مثل تنها مردن!!! همیشه وقتی این چند سطرو...
-
نیاز ساده من شنیدن صدای تو بود... دریغ کردی...!!!
چهارشنبه 4 تیرماه سال 1382 08:40
من تمام ذرههای هستی را در تبلور یک صوت خام. سادهتر از شنیدن صدای قالب شمعی لرزان از باد شنیدهام! من ذرات به هم پیوسته. وجود سعادتمند خورشید را با نزدیکترین شعلههای اهریمنی حس کردهام! من به صداقت پرواز یک روح از جسم خاکی ایمان آوردهام! من شنیدن صدای قدسی شبهای تار تنهایی را باور دارم! من اشتیاق خالصانه پیچک را در...
-
برای فرشته شبهای تنهاییام...!!!
دوشنبه 2 تیرماه سال 1382 14:56
My dear to begoo doost dashtan yani chi ؟
-
غربت...!!!
دوشنبه 2 تیرماه سال 1382 13:28
به انتهای این ترانهها رسیدهام در این نهایت نه تو را دیدم. نه رویا را نه باران آمد. نه بادی حتی که گردی از شعرهای رسیده تو را به ترانههای کال من تعارف کند تو کجایی آخر؟؟؟
-
رویای خواب...!!!
یکشنبه 1 تیرماه سال 1382 11:01
یک بار خواب دیدن تو به تمام عمر میارزد پس نگو. نگو که رویای دور از دسترس خوش نیست قبول ندارم گرچه به ظاهر جسم خسته است ولی دل دریاست تاب و توانش بیش از اینهاست دوستت دارم و تاوان آن هر چه باشد باشد دوست خواهم داشت بیشتر از دیروز باکی ندارم از هیچ کس و هرکس که تو را دارم عزیــــــــز